بنده حقیر نبیره این انسان بزرگ هستم « الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی به شکستن لبهی نان مشغولیم، خبر رسید که شاهزاده موثقالدوله حاکم قم را که به جرم رشا و ارتشا معزول کردهبودم به توصیهی عمهی خود ابقا فرموده و سخن هزل بر زبان راندهاید. فرستادم او را تحتالحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که اداره امور مملکت به توصیهی عمه و خاله نمیشود.
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافیست تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست قانعم ، بیشتر ازاین چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست