رضا
تیرگی می آید، دشت میگیرد آرام، قصه ی رنگی روز میرود رو به تمام، شاخه ها پژمرده است، سنگ ها افسرده است، رود مینالد، جغد میخواند، غم بیامیخته با رنگ غروب، می تراود ز لبم قصه ی سرد... دلم افسرده در این تنگ غروب
رضا
با یورش سردی زمستان روی دوشم انداخته ای شال ابریشمی خاطراتت را لا اقل دستانت را هم بده برای گرمی این دستان تنها...
رضا
وداع مي روم خسته و افسرده و زار سوي منزلگه ويرانه ي خويش به خدا مي برم از شهر شما دل شوريده و ديوانه خويش مي برم ، تا که در آن نقطه دور شستشويش دهم از رنگ نگاه شستشويش دهم از لکه ي عشق زين همه خواهش بيجا و تباه مي برم تا ز تو دورش سازم ز تو اي جلوه ي اميد محال مي برم زنده بگورش سازم تا از اين پس نکند ياد وصال ناله مي لرزد ، مي رقصد اشک آه ، بگذار که بگريزم من از تو ، اي چشمه ي جوشان گناه شايد آن به که بپرهيزم من بخدا غنچه ي شادي بودم دست عشق آمد و از شاخم چيد شعله آه شدم ، صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسيد عاقبت بند سفر پايم بست مي روم ، خنده به لب ، خونين دل مي روم از دل من دست بدار اي اميد عبث بي حاصل .......... فروغ
رضا
به من نگاه میــــکنی دوباره زنده می شوم از حس با تـــو بودنم لبریز خنـده می شوم به من نــگاه میــکنی شبیه نــور مـی شوم در سرزمینِ قلـب تو زنده به گورمی شوم به مــن نـگاه مـیکنی بوسه جـوانه می زند ساز دلم به شــوق تو شور تـرانه مـی زند
رضا
سكوتم را بيالائي بدين گرماي بي سازش
نگاهم را بياسائي بدان اميد بي ساحل
نميدانم در اين دنياي بي ارزش
جفاي حاصل هستي كجا خواهم توانم گفت
نگاه سرد اين دنياي بي سامان
براي من
براي تو
چه بي حاصل
همانند همان راهي كه در اخر
نصيبم اخرين فرداست...
رضا
می خواهم همه این روزها بگذرد ... آرام یا تلخ فرقی نمی کند فقط بگذرد ! و من گویی که از کابوس رهایی یافته باشم نفسی عمیق بکشم به تمام رویاهایم ... و در پس همه بودن ها و نبودن ها ... چقدر دلم تنگ است ... گردن روزگار که نمی توان انداخت ! من می مانم... تو می روی و من ... قصه ما چقدر تکراری ست ...!
رضا
با ياد چشم هاي تو خوب است خواب من از ابـرهـا كنــــــاره بگــــير آفتـــــــاب من رو بر كدام قبله به چشم تو مي رســـم؟ چيــزي بگـو پيــــــــامـبـر بـــي كتاب من چشم تو را كجاي جهان جستجو كنــــم؟ پايان بده به تاب و تب بي حســـــاب من دور از شمايل تو چنـــــانم كه روز و شب خنـــديده اند خلــق به حال خــــراب من از تشنگـي هــــــلاك شـدم، ساقيـا بيا چيزي نمــــــانده از قدح پر شــــراب من
رضا
دستانی سرد و چشمانی تب دار از اشک
از تکرار قسمت ،خسته است یک دل
رضا
تویی که هر شب به “خواب”م میآیی! بخوابم، میآیی؟