رضا
ای صمیمی ای دوست...
گاه بی گاه لب پنجره خاطره ام میایی....
دیدنت حتی از دور ...
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار توام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم....
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم ....
ای قدیمی ای خوب.....
تو مرا یاد کنی یا نکنی
من به یادت هستم....
من صمیمانه به یادت هستم....
رضا
صدای پچپچِ غم... خواب من به هم خورده است دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است صدای پچپچِ غم... هیس! هیس! ساکت باش سکوت، در دلِ بیتاب من به هم خورده است تو قابِ عکس مرا دیدهای، نمیدانی نشاطِ چهرهی در قابِ من به هم خورده است غم تو را نسرودم وگرنه میدیدی که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده است هجای چشم تو را وزنها نمیفهمند دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است...
رضا
یه غروب بی رمق یه راه دور،یه کویر سوت و کور بازم از پشت افق راهی شده،یه مسافر صبور کوله بارخستگی رو شونه هاش،موج غربت تو صداش جاده های ساکت و بی رهگذر،تا قیامت زیرپاش سر راهش نه ولی یه انتظار،ته یه چشم بیقرار تو دلش مونده فقط یه خاطره،یه عذاب موندگار وقتی تو سینه ی شب راهی می شد،کسی گریه شو ندید کسی از پشت سکوت پیدا نشد،ضجه هاشو نشنید جاده انگارکه تمومی نداره جاده از هر قدمش غم می باره چه غریبه اون مسافرصبور که تو جاده های غم پا میذاره شاید این قصه بمیره تو سکوت یا کسی نگذره از این برهوت شاید این جاده به جایی نرسه سهم این پرنده شاید قفسه اما این غریبه ی خسته هنوزافق رفتن و روشن می بینه توی جاده های تاریک خیال هنوزم خواب رسیدن می بینه
رضا
ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم با وجودیکه به حکم تو دلم زخمی شد شاکی از آنکه مرا دوست نداری نشدم ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد منکه ویرانتر از آن ابر بهاری نشدم ای خدا غصه نخور باز همین می مانم من زمین خورده این ضربه کاری نشدم
رضا
رفتيم و كس نگفت ز ياران كه يار كو؟ آن رفته ي شكسته دل بيقرار كو؟ چون روزگار غم كه رود رفتهايم و يار حق بود اگر نگفت كه آن روزگار كو؟ چون ميروم به بستر خود ميكشد خروش هر ذرّهي تنم به نيازي كه يار كو؟ آريد خنجري كه مرا سينه خسته شد از بس كه دل تپيد كه راه فرار كو؟ آن شعلهي نگاه پر از آرزو چه شد؟ وان بوسههاي گرم فزون از شمار كو؟ آن سينه يي كه جاي سرم بود از چه نيست؟ آن دست شوق و آن نفس پُر شرار كو؟ رو كرد نوبهار و به هر جا گلي شكفت در من دلي كه بشكفد از نوبهار كو؟ گفتي كه اختيار كنم ترك ياد او خوش گفتهاي وليك بگو اختيار كو؟
رضا
دست عشق از دامن دل دور باد؟ میتوان آیا به دل دستور داد؟ میتوان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود ایست؟ ابر را فرمود باید ایستاد؟ آنکه دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد خوب میدانست تیغ تیز را در کف مستی نمیبایست داد
رضا
ميدانم كه راه خانه هايمان، از شمال آسمان تا جنوب زمين ادامه دارد.. اما وقتي من تو را دوست دارم، ديگر چه فرقي مي كند تو اهل حوالي آسمان باشي يا حدود رؤياهاي من..؟
رضا
به صد رسیده بودی چشم بسته گرچه قرار ما یک بازی ساده بود نیامدی بگردی و شاید از هزار هم گذشته بودی من پشت درختها زرد می شدم و دیگر خیال پیدا شدن از سرم پرید. من به شکل ساده ای من هستم. اگر این جا نیستم, گم نشده ام. به سادگی فراموش شده ام. … همین.