آفلاين مي باشد! | |
بازديد توسط کاربران سايت » 24793 | |
nanaz | |
319 پست | |
زن - مجرد | |
1364-01-12 | |
ليسانس | |
پرستار | |
اسلام | |
ايران - تهران | |
مجردي | |
نميکشم | |
207 | |
163 - 63 |
من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفنم
که یه روزی یه دختری رو دیدم
اون این شکلی بود
ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم
من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم
وقتی اون هدیه رو باز میکرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق میکردم
در کنارش احساس خوشبختی و غرور میکردم
ما تقریبا همه شب ها با هم در حال گفتگو بودیم
همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون میکردن!
همه چی خوب و عالی بود حتی فکر میکردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم
[b]نمی خواستم باور کنم
[b]
و همچنان اینجوری بودم
سعی میکردم خودمو به بیخیالی بزنم و بهش فکر نکنم
بله … من موفق شدم!
آخرش تونستم اون دختر رو فراموش کنم
من دنبال یه پسر خوب
مودب
با شخصیت
سربزیر و چشم پاک
راستگو
اهل کار
خانواده دوست
مهربون
و... میگردم
نه برای اینکه دوست پسرم بشه
یا اینکه همسرم بشه.. نه به خدا.. خدا به سر شاهده!
واسه این میخوام که ببینم چه شکلیه اصلا"...