گفتم: خدايا سوالي دارم گفت: بپرس...... ...... گفتم: چرا هر موقع من شادم، همه با من ميخندن، ولي وقتي غمگينم كسي با من نميگريد ؟ گفت: خنده را براي جمع آوري دوست و غم را براي انتخاب بهترين دوست آفريدم. ----------------------------------------- Like یادتون نره.

امتياز پروفايل

[بروز رساني]
+66

آخرين امتاز دهنده:

امتياز براي فعاليت

مشخصات

موارد دیگر
آفلاين مي باشد!
بازديد توسط کاربران سايت » 47541
saman
1970 پست
مرد - مجرد
1371-03-25
حالت من: عصبانی
فوق ديپلم
دانشجو
اسلام
ايران - تهران - تهران
با خانواده
نرفته ام
نميکشم
دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شرق
کامپیوتر-نرم افزار-در حال گذراندن دوره(MCITP)
فلسفه و آهنگهای غمگین و رانندگی حرفه ای و ریس تو خیابون و...
k750i
ندارم
177 - 75
mstech.ir
noblem2011@yahoo.com
09367586304

اينها را ايگنور کرده است

توسط اين کاربران ايگنور شده است

دوستان

(161 کاربر)

آخرین بازدیدکنندگان

گروه ها

(20 گروه)

برچسب ‌های کاربردی

saman
saman
در CARLO
نبودی من برایت گریه کردم

برای غصه هایت گریه کردم

من امشب بغض تلخم را شکستم

نشستم بی نهایت گریه کردم

چو در پسکوچه های چشمم امشب

ندیدم رد پایت گریه کردم

تو کوهم بودی و هستی کجایی؟

که من برشانه هایت گریه کردم

بگو ای آسمان با او که امشب

به یادش پا به پایت گریه کردم

چو بودی گریه میکردی به حالم

نبودی من به جایت گریه کردم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 13:32
+6
saman
saman
در CARLO
این روزها آسان تر از باد میروند٬

آسان تر فراموشم میکنند٬

میدانم!

اما شکایتی ندارم٬

آرامم٬

گله ای نیست٬

انتظاری نیست٬

بهانه ای نیست٬

این روزها تنها آرامم...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 13:24
+6
saman
saman
در CARLO
رسیدیم لحظه ی اخر دو تا ضربه ی مکرر



روی سیم داغ گیتار اخرین نت چشامون تر



میریم اما دلشکسته



میریم اما هردو خسته



مهر باطل عشق باطل



گریه هامون از ته دل



البوم ع[!]ا مردد



خاطراتمون ته خط



رسید لحظه ی جدایی اینم از امضای اخر



اخرین نگاه تبدار مهر باطل عشقمون پر
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 13:17
+7
saman
saman
در CARLO
می دانی از وقتی که رفته ای

دیگر ترانه به سراغم نمی آید

دیگر قلم در دستم به شعر نمی رود

...

دیگر شب ستاره باران نیست

من پشت پنجره یادت را گریه کردم

نیامدی و من باز تو را زمزمه کردم

شب میلادم همه نور پاشیدند

ولی من باز پنهانی تو را آرزو کردم

شب از نیمه گذشت و باز به یاد تو بیدارم

خسته شدم از بس با آئینه گفتگو کردم

نمی دانی . نمی دانی کجای شعر غمگین است

همین جا در همین لحظه که تو را آرزو کردم...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 12:53
+8
saman
saman
اي نفس هايت نسيم نيم خواب

شسته از من لرزه هاي اضطراب

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنياهاي من
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 12:28
+8
saman
saman
در CARLO
زندگی را با تو می خواهم

خنده های بی ریا را با لبان گرم تو

من دوست می دارم

زندگی را با تو می خواهم

جز تو هرگز با کسی

از عشق از امید و از فردا نخواهم گفت

زندگی را با تو می خواهم

با تو آری

زندگی بی تو سراسر درد و اندوه است

زندگی را با تو می خواهم

با تو می خندم

با تو می گریم

آه....

آری بی تو می میرم...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 12:23
+7
saman
saman
در CARLO
کاشکی بودی و می دیدی که دلم داره میمیره

کاشکی بودی و می دیدی که بهونت و میگیره

می دونی عطر نفس هات چی به روز من آورده

می دونی دوری دستات اشکمو باز درآورده

جای انگشت های نازت چی بزارم توی دستم

کاشکی بودی و سرت رو باز می ذاشتی روی شونم

به خدا فرض محال که یه دم بی تو بمونم

تو شدی همه وجودم تویی رنگ آسمونم

عمریه در طلب تو سوختم و مثل کویرم

یاس من تنهام نزاری به خدا بی تو میمیرم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 12:09
+7
saman
saman
در CARLO
خودت پنهان کاری را یادم دادی





وگرنه




من ساده تر از این بودم




که بغض سنگین "دوستت دارم" را در گلو نگه دارم




کلاغ آخر قصه هایمان شاهد است




که هیچگاه




نمی خواستم آخرین صفحه داستانمان




علامت سوال باشد!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 11:57
+7
saman
saman
در CARLO
اينقدر كه از تنهايي خوشم مياد از هيچ چيزي تو اين دنيا

خوشم نيومده...


توي تنهايي يه رازهايي هست كه فقط آدماي تنها


دركش مي كنن....


اينجوري نفس كشيدن و نمي خوام...

تنها چيزي كه مي دونم اينه كه دوست دارم سريع تموم


بشه..همه چيز اين دنيا..اين روزا..


تموم بشه ببينم آخرش چي مي خواد بشه...


من از اين تكرارها دلگيرم بدجور...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 11:51
+7
saman
saman
در CARLO
نميدونم از چي بنويسم….اصلا براي چي بنويسم..


فقط مي دونم وقتي مي نويسم خيلي حالم عوض ميشه..


احساس مي كنم يه سنگيني از رو دوشم برداشته ميشه..


چقدر شريعتي راست مي گفت:


احمق باش تا نفهمي و خوش باشي…


چقدر دوست دارم بنويسم و بنويسم و بنويسم…


اما نمي تونم....نميشه....چي بنويسم؟؟؟


چرا اين شده زندگيم؟؟


دارم غصه ي چي رو مي خورم؟؟؟


اي كاش مي دونستم....


اين روزا دلم بد جور مي خواد آدرس وبم و


عوض كنم....از بلاگفا برم..برم يه جايي كه


هيچ كس ندونه كجاست و اونجا فقط و فقط و فقط


واسه خودم بنويسم...تنهاي تنها....


ولي نمي تونم..بازم مثل هميشه نمي تونم..


اينبار منطق مي پذيره... دل مي گه نه...


يه جورايي ميشه آنچه كه دل نمي خواهد و منطق مي پذيرد..



اين وبلاگ واسه من شبيه يه كلبه است پر از خاطرات...


تلخ...شيرين...تلخ..شيرين...


هيچكدوم از مطالبشو بدون فكر ننوشتم...


ساعتها شايد روي هر كدوم از مطالبش فكر كردم...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 11:41
+5