گفتم: خدايا سوالي دارم گفت: بپرس...... ...... گفتم: چرا هر موقع من شادم، همه با من ميخندن، ولي وقتي غمگينم كسي با من نميگريد ؟ گفت: خنده را براي جمع آوري دوست و غم را براي انتخاب بهترين دوست آفريدم. ----------------------------------------- Like یادتون نره.

امتياز پروفايل

[بروز رساني]
+66

آخرين امتاز دهنده:

امتياز براي فعاليت

مشخصات

موارد دیگر
آفلاين مي باشد!
بازديد توسط کاربران سايت » 47256
saman
1970 پست
مرد - مجرد
1371-03-25
حالت من: عصبانی
فوق ديپلم
دانشجو
اسلام
ايران - تهران - تهران
با خانواده
نرفته ام
نميکشم
دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شرق
کامپیوتر-نرم افزار-در حال گذراندن دوره(MCITP)
فلسفه و آهنگهای غمگین و رانندگی حرفه ای و ریس تو خیابون و...
k750i
ندارم
177 - 75
mstech.ir
noblem2011@yahoo.com
09367586304

اينها را ايگنور کرده است

توسط اين کاربران ايگنور شده است

دوستان

(161 کاربر)

آخرین بازدیدکنندگان

گروه ها

(20 گروه)

برچسب ‌های کاربردی

saman
saman

وه که بازم فلک انداخت به غوغای دگر



من به جای دگر افتادم و دل جای دگر



یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی



که من امروز دگر دارم و فردای دگر



گوییا تلخی جان کندن من خواست طبیب



که بجز صبر نفرمود مداوای دگر



پا نهم پیش که که نزدیک تو آیم لیکن



از تحیر نتوانم که نهم پای دگر



با من آن کرد به یکبار تماشای رخت



که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر



اگر این است پریشانی ذرات وجود



کاش هر ذره شود خاک به صحرای دگر

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:04
+2
saman
saman

گر به شمشير جفا پاره كني سينهء ما


همچنان مهر تو ورزد دل بي كينهء ما


رقم مهر و مه از سينه افلاك رود


نرود نقش خيال تو ز آئينهء ما


قطره اي بودي و دلها همه جوياي تو بود


شب چراغي شده يي باش بگنجينهء ما


جاي آنست كه خون سر زند از چشم حسود


بسكه پر شد دلش از كينهء ديرينهء ما


يارب اين نغمه كه پرداخت كه ابريشم عود


آتش انداخته در خرقهء پشمينهء ما


در صف طاعت اگر تيغ كشد غمزهء تو


خون بجيحون رود از مسجد آدينهء ما


بر نيايد نفس گرم «فغاني» امروز


در خمار است مگر از مي دوشينهء ما

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:02
+3
saman
saman

خوبرویان  جفا پیشه وفا  نیز   کنند


به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند


پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند


صید را پای ببندند و  رها  نیز  کنند


عاشقان را ز بَرِ خویش مران تا بر تو


سر و زَر هر دو فشانند و دعا نیز کنند


گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن


کاین گناهی است که در شهر شما نیز کنند


بوسه ای زان دهن  تنگ  بده  یا  بفروش


کاین متاعی است که بخشند و بها نیز کنند


تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب


کانکه  از  اهل  صوابند   خطا   نیز کنند


گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست


پادشاهان   بغلط   یاد   گدا   نیز  کنند

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:01
+3
saman
saman


رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش




در راه دل سبیل کنم آبروی خویش






بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم




خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش




شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا



بازآورم که سوختم از آرزوی خویش






خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست




مشکل تر از سراغ توام جست و جوی خویش






تا مست گفتگوی تو گشتم، ز همدمان




بیگانه وار می شنوم گفتگوی خویش






این جنس گریه، عرفی، ز اعجاز برترست




دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:56
+4
saman
saman

زین گلستان درس دیدار که می خوانیم ما


اینقدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما


عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد


چین فروش دامن صحرای امکانیم ما


غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی



از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما


هر نفس باید عبث رسوای خود بینی شدن



تا نمی پوشیم چشم از خویش عریانیم ما


در تغافل خانه ابروی او چین می کشیم



عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:52
+4
saman
saman

گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم


شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم


سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار


راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم


زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر


گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم


می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای


در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم


در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی


لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم


چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت


این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم


خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی


تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم


چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان


من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:49
+4
saman
saman

هاتفی از گوشه میخانه دوش


 گفت ببخشند گنه می بنوش


 لطف الهی بکند کار خویش


مژده رحمت برساند سروش


این خرد خام به میخانه بر


تا می لعل آوردش خون به جوش


 گر چه وصالش نه بکوشش دهند


 هر قدر ای دل که توانی بکوش


لطف خدا بیشتر از جرم ماست


 نکته سر بسته چه دانی خموش


 گوش من و حلقه گیسوی یار


روی من و خاک در می فروش


رندی حافظ نه گناهیست صعب


 با کرم پادشه عیب پوش

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:47
+4
saman
saman
وعده ما  فصل انگور...

شراب که شدم بیا!!!

تو جام بیاور

من جان

(نجیب زاده)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:39
+4
saman
saman

دارم سخني با تو و گفتن نتوانم


وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم


تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت


من مست چنانم كه شنفتن نتوانم


شادم به خيال توچو مهتاب شبانگاه


گردامن وصل تو گرفتن نتوانم


چون پرتو ماه ايم وچون سايه ديوار


گامي ز سر كوي تو رفتن نتوانم


دور از تو من سوخته در دامن شبها


چون شمع سحر يك مزه خفتن نتوانم


فرياد ز بي مهريت اي گل كه در اين باغ


چون غنچه پاييزشكفتن نتوانم


اي چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم


دارم سخني با تو و گفتن نتوانم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:36
+4
saman
saman
گرم بازآمدی محبوب سيم‌اندام سنگين‌دل

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

ايا باد سحرگاهی، گر اين شب، روز می‌خواهی

از آن خورشيد خرگاهی برافکن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشايد که عاشق می‌کشم شايد

هزارش صيد پيش آيد، به خون خويش مستعجل **

گروهی همنشين من، خلاف عقل و دين من

بگيرند آستين من که دست از دامنش بگسل

ملامت‌گوی عاشق را چه گويد مردم دانا

که حال غرقه در دريا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بيالايد دو دست نازنين شايد

نه قتلم خوش همه آيد که دست و پنجه قاتل **

اگر عاقل بود، داند که مجنون صبر نتواند

شتر جايی بخواباند که ليلی را بود منزل **

ز عقل، انديشه‌ها زايد که مردم را بفرسايد

گرت آسودگی بايد، برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می‌پويد، طريق وصل می‌جويد

بهل تا عقل می‌گويد، زهی سودای بی‌حاصل **

عجايب نقشها بينی، خلاف رومی و چينی

اگر با دوست بنشينی ز دنيا، آخرت غافل **

در اين معنی سخن بايد که جز سعدی نيارايد

که هرچ از جان برون آيد، نشيند لاجرم بر دل **
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:34
+4