دنیا اونقدر کوچیکه که آدم هایی رو که
ازشون متنفری هر روز می بینی....
ولی اونقدر بزرگه که اونی رو که
دلتتتتت میخواد رو هیچوقت نمی بینی...
[لینک] " width="326" height="66" />
ناگفته هايي که گفتنش هم سودي برايم ندارد
در دلم تلنبار مي کنم اين ناگفته ها را
تا روزي ساعتي لحظه اي
که دلم لبريز مي شود از ناگفته ها
همان ناگفته هايي که گفتنش برايم سودي نداشت
همان ناگفته ها شدن بلاي جانم و آرامش زندگيم
خودم رو از اين ناگفته ها خالي ميکنم با دادي ء فريادي
و بعد از آن با گريه اي بلند
ولي همه ميگويند مرد که گريه نميکند
مرد که ناله نميکند
مگر مرد آدم نيست
مگر مرد قلب ندارد
این است درد مردان سرزمین من
فریاد بزن که کربلا ماتم نیست
میراث حسین، درد و داغ و غم نیست
جان مایه نهضت حسینی این است:
هر کس که به ظلم تن دهد، آدم نیست
وای جر خوردم از خنده
داستان غم انگیز 3پسر
یه روز من با 2تا از دوستام (کاوه وسعید)رفته بودیم یه جزیره ایی برای تفریح یهو گیر آدمخورا افتادیم ما رو گرفتن و بردن تو قبیله . . .
بهمون گفتن میفرستیم برید توی جنگل و نفری 10تا میوه بیارید شاید آزادتون کنیم...
رفتیم و مشغول جمع آوری میوه شدیم
نفر اول سعید اومد با 10تا خیار...
بهش گفتن 10تا خیار رو بکن تو کونت و کوچکترین صدایی ازت در نیاد وگرنه میکشیمت
خیار اول رو کرد تو کونش...
خیار دوم رو هم بسختی فرو کرد تو ولی خیار سوم گفت آخ و درجا گردنشو زدن !
من هم با 10تا تمشک برگشتم و شروع کردم دونه دونه کردم تو کونم یهو رسیدم به تمشک نهمی و زدم زیر خنده دیوثا منو هم کشتن ))
رفتم اون دنیا سعید گفت مجید تو که داشتی خوب پیش میرفتی فقط 1دونه تمشک مونده بود چرا خندیدی؟
گفتم من یهو کاوه رو دیدم که با 10تا آناناس داره میاد )))))