منم ُ نواده ی حوا کجاست قدرت چیدن؟! کجاست بال رهایی؟! کجاست شوق پریدن؟! در این زمین گل آلود کجاست عزم دویدن؟! بگو ُحقیقت من کو؟! در این هزاره ی مغشوش کجاست مستی خیام؟! کجاست ساقی مدهوش؟! کجاست رندی حافظ؟! کجاست گرمی آغوش؟! بگو رسالت من چیست؟! در این زمانه ی سنگین چگونه نغمه بپاشم؟! بر این جماعت رنگین چگونه گریه نباشم؟! از این تبسم ننگین کجاست قلب تپیدن؟! کجاست باور فردا؟! کجاست وسعت دیدن؟ کجاست پاکی دریا؟! کجاست راه رسیدن؟! کجاست آخر دنیا؟!
تصویرِ کوهها را نقاب کرده بود برای اشکهایشــ ـ.
مادر ای زیباترین تصویر چشم انداز عشـق
مادر ای آرامــش رویایی پـرواز عشـق
ای که چشم هستی از روی تو روشن میشود
آفرینش با تو معنا می شود ای راز عشـق
با تو و آن چشمـــهای نازنینت مـــادرم
میشود یک عمراحساسم غزل پرداز عشق
دستهایم را بگیــــر و راهیم کن تا خـدا
با تو ایمانم تمـامست ای مرا اعجاز عشق
در کنارم باش تا پیـــدا کنم راهـی پس از
کوچه های بی کسی در کوچۀ دلباز عشق
لحظه ای بنشیـن ، کمی از آرزوهایـت بگو
تا بشوراند دلم را نغمــــــۀ آواز عشق
من هنوزم عاشق آغوشتم ، یادش بخیـــر
کودکیها و ، شب و ، لالایی و ، آغاز عشق
لحظه ی آبی عشق هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود !
از جایم بلند شدم ،پنجره را باز کردمو دیدم زندگی هم هراز گاهی زیباست !
شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاطچه صدای قشنگی دارد ! فهمیدم که بیهوده به جنون مجنون می خندیدم !
فهمیدم که عشق ،آسمان روشنی دارد ! روبه روی عکس سیاه و سفید تو ایستادم ،دستهایم را به وسعت « دوستت می دارم !» باز کردم ،و جهان را در آغوش گرفتم !
رد پای خدا
روزی روزگاری بنده ای بود عاشق خدا و هر روز دست در دست خدا در کنار ساحل قدم میزد .
یک روز هنگام قدم زدن بنده به خدا گفت : خدایا می بینی ردپای هر دوی ما روی شنهای ساحل بجای مانده ؟
خدا گفت : آری .
بنده به خدا گفت : من تو را خیلی دوست دارم : اما گاهی اوقات می بینم تو مرا رها میکنی .
خدا گفت چرا چنین فکری میکنی ؟
بنده گفت : وقتی برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم فقط ردپای خودم را می بینم و تو نیستی .
خدا خندید و گفت : اشتباه میکنی عزیزم آن ردپایی که می بینی ردپای من است و آن موقع موقعی است که تو در میانه زندگی درمانده شده ای و توان به پیش رفتن نداری .
آنگاه من تو را در آغوش میگیرم و به جلو میبرم .
آری آن ردپا : ردپای من است .