saman
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی،می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها روبردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"بقال با تعجب پرسید:چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما ازمشت من بزرگتره!
نتیجه گیری....
داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم
جمع نیس که بدونیم ومطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره
parisa
قشنگ حرف میزد
قشنگ دل میبرد
ولی نمیدونست من دیگه اون دختر احساساتی قدیم نیستم
نمیدونست یه قلب ساختم از سنگ
♥ نگار ♥
هی دختر خانوم.....!!!
اگه می بینی اون عوضیه زن داره بازم دنبالته...
تو آدم باش...
بدون یکی با تمام وجود چشمش به دره تا همسرش بیاد...
همه احساسشو به پاش بریزه...
حرفای دروغشو که بوی خیانت میده باور نکن...
آره...تو آدم باش...
♥ نگار ♥
دقت کردین آدم وقتی همه سوالای امتحانو بلده،
یه احساس دستپاچگی و هول شدن بهش دست میده ؟
اصن دستخط آدم از نستعلیق به میخی سومری تغییر حالت میده !
آدم دوست داره مثل قارچ خور از روی سوالا بپره
و سریع پاسخنامه رو ببره بکوبه تو صورت مراقب !
حالا هیبت نفر اول بلند شدن و برگه رو تحویل دادن بماند