یافتن پست: #بابا

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
تو هلند نمایشگاه گل برپا شده بود؛ ولی استقبال نشد، مردم گفتن چرا زیباترین گل جهان رو نیاوردین پس،.. . . . . . . . . ای بابا آخه منم کار دارم نمیتونم هروقت اینا نمایشگاه زدن پاشم برم که!!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 19:59
+2
saqar
saqar
در CARLO
چقدر اینجا خلوت شده یه روزی اینجا پر بود از بچه های باصفا که تا پست میذاشتی نخونده لایک میشد ولی الان هر کس واسه خودش گروه زده و بچه ها توی گروه خودشونن فقط .چقدر دلم گرفت یادش بخیر به محض اینکه آنلاین میشدی آرش {-31-}محمد مهدی {-17-}کارلو {-17-}دکتر عزیز {-17-}آسیه و بهاره  {-17-}سامان و....................آن بودن  یه زمانی همه جمع بودن توی گروه کارلو..........ای بابا انگار خاک مرده پاشیدن اینجا{-31-}{-31-}{-31-}
آخرین ویرایش توسط 28000 در [1392/07/1 - 15:34]
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 15:29
+7
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
به کافه چی گفتم: همون همیشگی...!

نگاهم کرد…!!!


.


.


.


.


.


.


.


گفت: زر نزن بابا، این جا دو روزه افتتاح شده...!

دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 10:00
+4
sara
sara
یه شب تو تاریکی سیگار می کشیدم یه جن دیدم
.
.
.
.
.
.
.
گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم....
گفت دیگه گوه هم بخوری فایده نداره من جن نیستم باباتم
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 09:17
+1
sara
sara
تو این فیلم خارجیا که نشون میده مادر و پدره دعواشون میشه یه دفعه بچه میگه : مامان بابا بس کنید من

خستم … انقدر دعوا نکنید !!! بعد پدر و مادره شرمنده میشن و دیگه دعوا نمیکنن …
خواستم بگم اینا همش دروغه من اینکارو کردم اون وسط یه کتکی از هردوشون خوردم که تا یه هفته به دیوار

سلام میدادم !
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 13:24
+2
-1
sara
sara
ﺳﺮ ﻣﻴﺰ ﺷﺎﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ واسم اس.ام.اس اﻭﻣﺪ!

ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ :

ﺑﺒﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ﻓﻌﻼ شوهرت نمیدما ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ!

ﻣﻦ<img src=" title="{-15-}" />
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ : ﺣﺎﻻ ﻛﻲ ﻫﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍد بگیردت ؟

ﻣﻦ<img src=" title="{-15-}" />

خواهر ﻛﻮﭼﻴﻜﻢ : ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﻧﻮﺑﺘﻪ ﻣﻨﻪ ﻫﺎ !

ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﻦ<img src=" title="{-15-}" />


ﺑﺎﺑﺎﻡ رو به من : اه؛اه ... پاشو گمشو! این بچه رم هوایی کردی!

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ<img src=" title=":|" />

ﺣﺎﻻ اس.ام.اس از کی بود؟

"ایــرانسل<img src=" title="{-15-}" /><img src=" title="{-15-}" />
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 13:20
+3
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
به بابام میگم بابا این مبل ها دیگه قدیمی شده ۳ساله داریمشون،
بندازیمشون دور یه دست جدید بگیریم ؛

برگشته میگه تو رو هم ۱۸ساله دارم اگه به دور انداختن باشه باید تو رو اول بندازم دور !!<img src="><img src=">
دیدگاه  •   •   •  1392/06/29 - 20:14
+4
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
عمو زنجير باف ؟
بله
زنجير منو بافتي ؟
بله
.
.
.
تا اينجاشو حرفي ندارم :|
بعد از اين شاعر يک دفعه اسکول بازيش ميگيره
...
پشت کوه انداختي ؟
بله

خب مرد حسابي اين همه زحمت کشيدي زنجير بافتي براي چي پشت کوه انداختي !!!!
.
.
.
و در آخر هم شاعر به طور کل بابا هارو تبديل به بز و گوسفند و سگ و گربه و .... اينا مي کرد

بابا اومده
چي چي اورده ؟
نخود و کشمش
با صداي چي ؟؟؟
.
.
و اينگونه بود که ما خل و چل بزرگ شديم :|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/28 - 11:26
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیشب بابابزرگ و مامان بزرگمو بردیم فرودگاه بدرقه کنیم که برن مکه ، هواپیما تاخیر داشت !
مامان بزرگم نگران بود ، عموم میاد دلداریش بده میگه :
این چیزا عادیه ، تاخیر داره ، نقص فنی پیدا میکنه ، سقوط میکنه ، نگران نباش !
دیدگاه  •   •   •  1392/06/27 - 21:22
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺎﻥ ۵۷ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ 5 ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺳﺒﻘﺖ ﮔﺮﻓﺖ , ﻣﺎﺷﯿﻦِ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﻣﯿﺮﻩ ...


گـــــاهی وقتا داشته های ما
آرزوی دیگـــــران است ...


دیدگاه  •   •   •  1392/06/27 - 21:15
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ