از اعماق رویاهایم ،فریادهایم را سکوت میکنم
تا در حقیقت بمیرد این جسد متحرک
میان اینهمه دروغ های واقعی
زیر آوارهای باران مانده ام با چتر آهنی
میشوید خوبی هایم ،را نمیبرد پلیدیهایم را ،
بس که سنگین شده ام سیل ها هم طرفم نمی آیند
بی تو من اینم نه کمتر نه بیشتر
دستــ ـم را بالا مــ ـي برم..
و آسمان را پايين مــ ـي کشـــ ـم..
مــ ـي خواهــــــ ـم بزرگــــــ ـي زمين را نشان آسمان دهـــــــ ـم !
تا بداند..
گمشده ي من..
نه در آغــــ ـوش او . . .
که در همين خاک بـــــــ ـي انتهاست آنقدر از دل تنگـــــ ـي هايـــــــ ـم برايش
خواهــــــ ـم گفت
تا ســـ ـرخ شود . . .
تا نــــ ـم نــــ ـم بگريد . . .
آن وقت رهايش مـــ ـي کنــــــــ ـم
و مـــ ـي دانــــــ ـم
کســــــ ـي هــــــ ـرگــــــ ـز نــــــ ـخواهد دانست
غـــــــ ـم آن غروب بارانـــــــ ـي
همه از دلتنگـــ ـي هاي من بود . .