یافتن پست: #بزرگ

mah3a
mah3a
بيادتان مى آورم تا هميشه بدانيد كه زيباترين منش آدمى ، محبت اوست پس ؛محبت كنيد چه به دوست ، چه به دشمن! كه دوست را بزرگ كند و دشمن را دوست. "كوروش بزرگ"
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 22:01
+8
ronak
ronak
همه پسرا فکر می کنن بزرگترین آرزوی یه دختر پیدا کردن یه پسر رویایی هستش اما نمی دونن بزرگترین آرزوی یه دختر غذا خوردن بدون چاق شدنه
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 16:54
+6
parham
parham
همیشه عکس همسرت رو تو کیفت بزار تا هر وقت مشکل بزرگی واست پیش اومد
به عکسش نگاه کنیو بدونی مشکل بزرگتری هم داری !!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 16:13
+3
parham
parham
بیشتر مردها آرزوی بزرگ دارند ، اول داشتن خونه ، دوم داشتن ماشین برای فرار از خونه!!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 16:07
+5
parham
parham
پشت کامیونارو دقت کردین؟!

آب رادیاتور ماشین بخور محتاج نامردان نباش!

آدم دیوانه را بنگی بس است خانه پرشیشه را سنگی بس است!

اتوبوس من غصه نخور،منم یه روز بزرگ میشم!(ژیان)

اگر از عشقت نکنم گریه و زاری / به جهنم که مرا دوست نداری!

اگه الله کند یاری / چه اف باشد چه سوسماری!

اگر خواهی بمیری بی بهانه / بخور ماست وخیار وهندوانه!

التماس۲A!

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم / تو عشق گل داری،من عشق گل اندامی!

ای روزگار / با ما شدی ناسازگار!

بپر بالا که گیر نمیاد!

باغبان در را مبند من مرد گلچین نیستم / من خودم گل دارم و محتاج یک گل نیستم!

بحث۳۰یا۳۰ ممنوع!

بخور و بخواب کارمه / الله نگهدارمه!

به مادرت رحم کن کوچولو!

تا جام اجل نکردم نوش / هرگز نکنم تو را فراموش!

تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی / تا کوچه و بازار نگردی نشوی گرگ بیابان!

تاکسی نارنجی / از من نرنجی!

تجربه نام مستعاری است که بر خطاهای خود میگذاریم!

جون من داداش یه خورده یواش!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 15:33
+5
ebrahim
ebrahim
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
:D
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 15:31
+5
mina_z
mina_z
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟!فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشتهای بیکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند:
*خدایا شکر*
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 15:21
+6
mitra
mitra
فاصله هر چقدرم کوچيک باشه، بزرگه !! به اسپيس کيبوردت نگاه کن.
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 01:47
+2
ali
ali
شب به حیاط می روم
گریه ای سیر می کنم
که دانسته ام چه دوست دارمت
و تو هیچ دوستم نمی داری!
گریه کن
گریه کن ای چشم های من
گریه کن تمامی غم هایت را..
چون گریستنم را دیدی
دستمالم را از من نستان
که غمی چنین بزرگ دارم و
اشک ها دل آسایند...
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/2 - 23:58
+2
hamidreza
hamidreza
پدره سر سفره ناهار به پسر بزرگش ميگه: پسر جون برو يک ليوان آب برام بيار.پسره به خواهر کوچيکترش ميگه: مگه نميبيني بابا تشنه است برو يک ليوان آب براش بيار.خواهره به برادر کوچيکترش ميگه: زود پاشو برو يک ليوان آب براي بابا بيار.بچه کوچيکه تا مي خواد يک چيزي بگه، مادرش ميگه: مرد، مگه نميبيني اينها آدم بشو نيستند، خودت پاشو ليوان آبت را بخور، يک ليوان آب هم واسه من بيار
دیدگاه  •   •   •  1390/12/2 - 22:01

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ