یافتن پست: #بغض

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

✿دلشوره عجیبی دارم!!!
مدام دستِ زمان را می گیرم
که بی تو نگذرد
وخاطراتت دور نشوند،
قدیمی نشوند،
ونزدیک به خودم بمانند
دست پاچه ام!!!
یک لیوان آب هم در دستم بند نمی شود
حواسم نیست
اصلا یادم نمی یاد
که بی تـــو
چند بار شکسته ام!!؟؟
چند بار در خودم
تــو و خودم را برای همیشه
کشته ام!!!
تعریف ندارد
نبود تــو
نمی شود آن را نوشت
یا چیزی نیست که بشود آن را نقش بست
باید هر روز با بغض
بیل کلنگی بیاورم
وخودم را
میان خاطره ای از تــو خاک کنم . . .

√آن قدر نیمه ی خالیم را دیدی،که نیم دیگرم هوس خالی شدن کرد!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/09/4 - 22:02
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

به سلامتی من
منی که الان دلم واسه یه بی معرفت تنگه
منی که بغضمو جلو همه قورت میدم,که یه وقت گریه نکنم
منی که هر آهنگی گوش میدم,فقط یاد یه نفر میفتم!!!
منی که تا میام حرف بزنم و کاری کنم سریع میگم:بیخیال!
منی که شبا از تنهایی و بی رویا بودن,با هدفون تو گوش میخوابم
منی که این روزا تو دنیای مجازی غرق شدم
منی که حتی دیگه نمیدونم چه مرگمه,و چه ریختی باید خودمو خالی کنم
منی که نامردی رو در حقم تموم کردن,و هنوزم دلم بلد نیست نبخشتشون
آره رفیق
به سلامتی من منی که حال و روزم شدید طوفانیه

دیدگاه  •   •   •  1392/09/4 - 21:48
+4
محمد
محمد
بغض كرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمي بشود آه و ناله مي‌كند و عمليات را لو مي‌دهد.»
شايد هم حق داشتند. نه اروند با كسي شوخي داشت، نه عراقي‌ها. اگر عمليات لو مي‌رفت، غواص‏‌ها - كه فقط يك چاقو داشتند - قتل عام مي‌شدند. فرمانده كه بغضش را ديد و اشتياقش را، موافقت كرد.
* * *
بغض كرده بود. توي گل و لاي كنار اروند، در ساحل فاو دراز كشيده بود. جفت پاهايش زودتر از خودش رفته بودند. يا كوسه برده بود يا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل كرده بود كه عمليات را لو ندهد.
دیدگاه  •   •   •  1392/09/4 - 20:36
+3
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
پرسید... به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هيچ كس. پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز. ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است.
دیدگاه  •   •   •  1392/09/4 - 11:37
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ
ﮔﻔﺖ:
ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﮔﻮﺵ ﺭﻭ ﺷﺴﺘﺸﻮ ﻣﯿﺪﻧﺪ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ... ﮔﻮﺷﺘﻮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ،ﺑﻌﺪ ﯾﮏ
ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺰﺍﺭﻧﺶ ﺗﻮ ﻭﺍﯾﺘﮑﺲ ... ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺎ ﻧﺦ ﻭ ﺳﻮﺯﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺪﻭﺯﻧﺵ :|
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ ﺣﺪﻗﻪ ﺯﺩ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ
ﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺪ ... ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﯼ
ﺟﻨﺎﯾﺖ ﺩﻭﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﭘﺪﺭﺑﭽﻪ ﺳﺮ ﻧﺮﺳﻪ :|
ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﻡ .... ﻧــﻪ !!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﯾﻀﻢ :| ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ :|

دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 20:26
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

امشب پر از بغضم رفیق ،
شانه ات ساعتی چند ؟؟

.
.
.
.

چی ؟؟
۵۵۰۰ ؟؟
چه خبره ؟
مارو بگو به تو میگیم رفیق …
نخواستیم آقا
:دی

دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 19:47
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



یه وقتایی که دلت گرفته ؛

بغض داری ،

آروم نیستی !

دلت براش تنگ شده ....

حوصله ی هیچكسو نداری !

به یاد لحظه ای بیفت که :

اون همه ی بی قـراری های تو رو دید؛

اما ....

چشمـاشو بست و رفت ... !!!


دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 18:29
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مادرم نماز می خواند و من آواز !
.
.
عقایدمان چقدر فرق دارد !
او خدای خودش را دارد منم خدای خودم را !
خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده !
خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است !
او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند !
من خدا را در آسمان ها و درون خودم ! در قطره ای باران ، بغض هایی پر از اشک ، در شادی از ته دل ! در ثانیه به ثانیه زندگیم !
او جلوی خدایش سجده میکند !
ولی من در آغوش خدایم آرام میگیرم !
نمی دانم
خدای من واقعی تر است یا او !
دین من بهتر است یا او...
دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 17:36
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
باران می بارد ، راستی آسمان از چه دلگیر است ؟
از یک خاطره بغض آلود یا آرزویی محال
دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 13:21
بهناز جوجو
بهناز جوجو

سخت است بغض داشته باشی و بغضت را هیچ آهنگی نشکند جز صدای کسی که دیگر نیست !


دیدگاه  •   •   •  1392/09/2 - 17:14
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ