یاבت ڪه می اُفتم بغض میکُنَمـ ـ
اَشکــ در چِشمانَمـ حلقهـ میزَنَد
هـ ـمهـ مُتِعَجِبـ نِگاهَـَمـ میکُننَد…
لبخند میزنَمـ و میگویَمـ :
چقدر داغ بود!
خدایا: دانستن این که چقدر مرا دوست داری کار سختی نیست
وقتی گریه هایم شیشه های اتاق را لمس میکند
وقتی دستانم بر روی شیشه ها سر میخورد
هر روز از انگشتانم شروع میشوی، به کنه وجودم میروی
و آنگاه این هیاهو از حنجره ام به تو میرسد
خدایا: من یک جسم سردم پر از نوسان های ناخواسته و احساسات نانوشته
و تو در میان همه ی اینها یک هستی مطلق هستی
یک معجزه که مرا به وجد می آورد
من در نگاه کردن به تو، واژه ای میشوم در متنی گسترده
تو مرا در سکوتم فهمیدی
وقتی که دلهره، آخرین کلمه ی مشترک چشم ودلم بود
وقتی ساعتها اجازه ی حرکت را از زمان گرفتند
وقتی همه ی رقصیدن من، تب و لرزم بود
هیچکس مثل تو نقطه چین ها را پر نمیکند
تویی که اول از هرکس و هرچیزی به ذهنم خطور میکنی
وآخر همه میروند و تو باز هم ادامه داری
میخوابم در آغوش تو
تا لرزش دندانهایم
تپش قلبم
و حالت ایستای دردم را فراموش کنم
بگذار که هر لحظه دوباره به تو بگویم: سلام!
و آنقدر به آسمان نگاه کنم که ستاره ها به عشقم حسودی کنند
خدایا:این روزها که دست های تو مرا به فردا میکشد،
حس غریبی دارم
گاهی اشک..گاهی بغض..گاهی درد
بگذار مدام صدایت کنم
تا بودنت را فراموش نکنم!