یافتن پست: #تلخی

sahar
sahar
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 22:03
+8
-1
ali rad
ali rad
چه داروی تلخی است : وفاداری به خائن ، صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 20:05
+2
milad
milad
خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم خدایا گرتو درد عاشقی را میچشیدی توهم زهر جدایی را به تلخی میچشیدی پشیمان میشدی ازاینکه عشق را آف[!] بگو هرگز سفر کردی،سفرباتلخی و خون جگر کردی کسی را بدرقه با چشم تر کردی برای قرص نانی صد خطر کردی؟ نکردی؟ بارالها با کدامین تجربه بر ما نظر کردی
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 13:52
+2
ronak
ronak
دوستی اتفاق است ،
جدایی رسم طبیعت ،
طبیعت زیباست ،
نه به زیبایی حقیقت ،
حقیقت تلخ است ،
نه به تلخی جدایی ،
جدایی سخت است
نه به تلخی تنهایی .
دیدگاه  •   •   •  1390/12/27 - 14:52
+5
مهسا
مهسا
عادت ...!
چه طعم ِ تلخی دارد
وقتی آن را با عشق اشتباه بگیری .....!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/27 - 00:16
+6
mah3a
mah3a
چه داروی تلخی است
وفاداری به خائن
صداقت با دروغگو
و مهربانی با سنگدل !

موافقید؟؟؟؟..
3 دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 18:50
+6
Behdad
Behdad
چه داروی تلخی است ، وفاداری به خائن
صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل . . .
دیدگاه  •   •   •  1390/12/25 - 01:26
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
باید فراموشت کنم، چندیست تمرین میکنم، من میتوانم میشود، آرام تلقین میکنم. کم کم ز یادم میبری، کم کم زیادم میروی، این روزگار و رسم اوست این جمله را با تلخیش صد بار تمرین میکنم !
دیدگاه  •   •   •  1390/12/25 - 00:32
+2
مهسا
مهسا
بــه صفــر می رسم

می لـــرزم

از تلخی لیموهایی کــه

هیچ انگشتـــی را معطر نمی کــنـد...
دیدگاه  •   •   •  1390/12/24 - 14:57
+4
آفتاب پرست
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصۀ دردناک خواهد شد.
ای رهگذرانِ وادیِ هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد!

ای وای چه سرنوشت جانسوزی
این است حدیث تلخ ما، این است
ده روزۀ عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است.
از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم.
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانۀ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده است برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم!

(فریدون [!])
آخرین ویرایش توسط hajivandian در [1390/12/27 - 10:10]
دیدگاه  •   •   •  1390/12/23 - 21:06
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ