دیدم در آن کویر درختی غریب را ّ
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر تنها نشسته ای بی برگ و بار زیر نفسهای آفتاب
در التهاب در انتظار قطره باران در آرزوی آب ابری رسید چهر درخت از شعف شکفت
دلشاد گشت و گفت ای ابر ای بشارت باران آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟
غرید تیره ابر برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت چون آن درخت سوخته ام
در کویر عمر ای کاش خاکستر وجود مرا با خویش می برد
باد باد بیابانگرد ای داد دیدم که گرد باد حتی خاکستر وجود مرا با خود نمی برد
من آهنگ غریب روزگارم غمی در انتهای سینه دارم تمام هستی ام یک قلب پاک است که آنرا زیر پایت می گذارم شبی غمگین شبی باران و سرد مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد تمام هستیم بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد