از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نعبد “
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین “
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم …
خدایا ؛؛ رهایم نکن .....
خون دل
مرغی به باغ رفت و یک میوه کند وخورد نگه ز دست چرخ به پایش رسید سنگ خونین به لانه آمد وسر زیر پر کشید غلتید چون کبوتر با بازکرده چنگ بگریست مرغ خرد که برخیزو سرخ کن مانند بال خویش مرا نیز بال و چنگ نالید و گفت خون دل است نه رنگ وزیب صیاد روزگار به من عرصه کرد تنگ آخر تو هم ز لانه پی دانه بر پری از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ در سبز گر روی کندت دست جور پر بر بام گر شوی کندت سنگ فتنه لنگ آهسته میوه بکن از شاخی و برو در باغ و مرغزار مکن هیچگه درنگ میدان سعی و کارشما راست بعد از این ما رفتگان به نوبت خود تاختیم خنگ پروین اعتصامی
بوسه
شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ
مانده در ظلمت دهلیز خموش
اختران دوخته بر منظره چشم
ماه بر بام سراپا شده گوش
در میان بود به هنگام وداع گفتگویی به سکوت
و به نگاه دیده ی عاشق و لعل لب یار
دل معشوقه و غوغای نگاه عقل رو کرد به تاریکی ها
عشق همچون گل مهتاب شکفت،عاشق تشنه لب بوسه طلب
هم چنان شرح تمنا می گفت سینه بر سینه ی معشوق فشرد
بوسه ای زان لب شیرین بربود
دختر از شرم سر انداخت به زیر ناز می کرد،ولی راضی بود!
اولین بوسه ی جان پرور عشق لذت انگیزتر از شهد و شراب
لاجرم تشنه ی صحرای فراقبه یکی بوسه نگردد سیراب
نوبت بوسه ی دوم که رسید،دخترک دست تمنا برداشت
عاشق تشنه که این ناز بدید بوسه را بر لب معشوق گذاشت!
فریدون [!]