دنیـاے ِ من خیلے وقت است پـایان گـرفتـه
درست با بستن ِ حلقـہ ے ِ بازوان ِ مردانـہ ات دور ِ انـدامـمـ
همـان آغوشی کـه درونـ َش هزار بـاره جـان داده اَمــ ...
در ازل پـــرتـــو حــسنت زتجلـــــی دم زد
عشق پیــدا شدو آ تش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دیدملک عشق نداشت
عیــن آتش شــد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کزاین شعله چراغ افروزد
برق غیــرت بــدرخشید وجهــان بر هم زد
مــدعـی خواست که آید به تماشـاگه راز
دست غیب آمــد و بر سینه ی نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمـدیـده ی مــا بودکه هـم بر غـم زد
جـان علـوی هــوس چاه زنخدان توداشت
دست درحلقه ی آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آنروز طرب نامه ی عشق تونوشت
کــه قلــم بــر سـر اسبــاب دل خــرم زد
نه وصلت دیده بودم کاشـکی ای گل نه هـجرانتکه جــانم در جــوانی سوخت ای جـانم به قربانتتحمـل گفتـی و مـن هـم کـه کـردم سـال ها اماچـقـدر آخـر تـحـمـل بـلـکه یـادت رفـتـه پـیـمــانـتتـمنـای وصـالـم نـیـسـت عـشـق من مگیر از مـنبـه دردت خـو گـرفـتـم نـیـسـتـم در بـنـد درمـانــتچه شبـهایی که چون سایه خـزیدم پای قـصر توبـه امـیـدی که مـهـتـاب رخـت بـیــنـم در ایـوانــتدل تـنـگـم حـریـف درد و انــدوه فـــراوان نـیـسـتامــان ای ســنـــگــدل از درد و انـــدوه فــراوانــت