سلام ، حال همه ما خوب است ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه عمری اگر باقی بود ،
طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است اما تو لااقل ،
حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحضه یک فوج کبوتر سپید ،
از فراز کوچه ما می گذرد باد بوی نامه های کسان من
می دهد یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان ! نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ،
بی حرفی از ابهام و آینه ، از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــکـــن ! ! !
حواسم هست که دلتنگی را گاهی نباید گفت
ببخش …
برای “دوستت دارم” راه دیگری بلد نیستم
پادشاهي در يك شب سرد زمستان از قصر بيرون رفت
ديد نگهبان پيري با لباس اندك نگهباني ميدهد
به او گفت سردت نيست؟
نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بيارم
پادشاه گفت: به قصرم ميروم و يك لباس گرم با خودم مياورم
پادشاه به محض اينكه به قصر رفت سرما را فراموش كرد
فرداي آن روز جنازه ي يخ زده ي پيرمرد را در حوالي قصر پيدا كردند
در حالي كه با خط ناخوانا نوشته بود
من هر شب با همين لباس كم طاقت مياوردم
اما وعده ي لباس گرم تو مرا از پاي در آورد