یافتن پست: #حوا

*elnaz* *
*elnaz* *
که کند... حتی اگر خدا هم برایش بیاورد... باز هم آغوش #آدم را میخواهد...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/4 - 00:00
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
همه تنهاییشان را

با من پر می کنند و من

تنها ترین آدم این حوالی ام
1 دیدگاه  •   •   •  1392/04/3 - 16:32
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
دست از پا خطا کنی تعویض میشوی همین حوالی کسی شبیه توست این است پیام عشق های امروزی.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/2 - 20:18
+2
*elnaz* *
*elnaz* *
هیچوقت ندانست عاشق بود که به ...سجده !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/03/8 - 18:41
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
بــا تـــو هستــــم ای " " ! " " که کــــرد تــــر مـــی شـــــود ... پس حواست را بیشتر کن.......
دیدگاه  •   •   •  1392/03/8 - 18:15
+2
binam
binam
داستانی در مورد امیر المومنین علیه السلام


در دیدگاه
1 دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 15:58
+2
roya
roya
در CARLO
سه دسته از آدما هستن که کلا خیلی رو مخن!

1- اونایی که وقتی داری فیلم میبینی فکر میکنن تو نمیفهمی و هی واست توضیح میدن!


2- اونایی که وقتی کنارت ایستادن برای اینکه حواست به حرفاشون باشه هی با آرنج میزنن به پهلوت!


3- از همه بدتر اونایی که وقتی داری با تلفن حرف میزنی هی میپرسن: کیه؟ کیه؟
دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 13:22
+4
roya
roya
در CARLO
داشتم تو اتوبان میرفتم دیدم یه بچه ای رو موتور خوابش برده بود و داشت می افتاد باباش هم اصلا حواسش نبود.
رفتم کنارش هر چقدر بوق میزدم نمی فهمید.
آخرش رفتم جلوش و سرعتمو کم کردم تا ایستاد بهش گفتم :
پس چرا حواست به بچه ات نیس ؟؟؟
ی دفعه دو دستی زد تو سرشو گفت :
اصغر پس ننه ت کوووووووو؟؟!!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/03/6 - 13:39
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
سرجلسه امتحان خیلی شیک و طبیعی برگه تقلب دستم بود داشتم از روش copy,paste میکردم،اصنم حواسم به اطراف نبود که یدفعه دیدم ی سایه افتاده روبرگم.سرموبلند کردم دیدم مراقبه داره بالبخندبهم نگاه میکنه!منم بهش لبخند زدم اونم گفت:خب چراخودتوخسته میکنی؟برگه روبچسبون به برگه امتحانت اینجوری تو وقت هم صرفه جویی میکنی!
من(*-*)
مراقبه0-o
دوباره من:)))))
ولی دمش گرم فقط برگه تقلبوازم گرفت دیگه ازجلسه بیرونم نکرد.
دیدگاه  •   •   •  1392/03/4 - 15:45
+2
roya
roya
در CARLO
دختر کوچولو وارد مغازه شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

--------------

داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که
مشت خدا از مشت ما بزرگتره!
دیدگاه  •   •   •  1392/02/31 - 13:14
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ