رضا
گرچه عمریست غریبانه فراموش توام
باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام
باورم نیست که بیگانه شدی با من و من
همچو یک خاطره کهنه فراموش توام
شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر
که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام
نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز
تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام
حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست
من پرستوی خزان دیده و خاموش توام
ALI
به لره میگن خاطره ای از کودکی داری ؟ میگه آره : تا شش سالگی فکر می کردم اسمم دست نزنه ! تازه یه داداش کوچکتر داشتم اسمش بتمرگ بود !
رضا
گرچه عمریست غریبانه فراموش توام
باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام
باورم نیست که بیگانه شدی با من و من
همچو یک خاطره کهنه فراموش توام
شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر
که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام
نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز
تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام
حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست
من پرستوی خزان دیده و خاموش توام
payam
یک همیشه یکه شاید در تمام عمر بیشتر از یک نباشه اما بعضی وقتها میتونه خیلی باشه مثل یک عمر اشنایی یک خاطره یک عزیز مهربونی مثل تو
رضا
منم اون مسافر غريب كه از همه خورده فريب توي اين غربت و درد عشقي دارم به صليب صليب خاكستري صليبي از سوت و كور مي سوزونه تنمو بي صدا از دل و جون شاهدم شاهد اين ناباوري اسيرم اسير اين خاطره ها دو تا چشمام عاشقه عاشق گشوده اي عاشق گشوده اي كه به يادته
sahar
زندگی دفتری از خاطره هاست؛ یك نفر در دل شب، یك نفر در دل خاك، یك نفر همدم خوشبختی هاست یك نفر همسفر سختی هاست، چشم تا باز كنیم عمرمان می گذرد، ما همه رهگذریم؛ آنچه باقیست فقط خوبیهاست ...
رضا
ای صمیمی ای دوست...
گاه بی گاه لب پنجره خاطره ام میایی....
دیدنت حتی از دور ...
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار توام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم....
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم ....
ای قدیمی ای خوب.....
تو مرا یاد کنی یا نکنی
من به یادت هستم....
من صمیمانه به یادت هستم....
رضا
یه غروب بی رمق یه راه دور،یه کویر سوت و کور بازم از پشت افق راهی شده،یه مسافر صبور کوله بارخستگی رو شونه هاش،موج غربت تو صداش جاده های ساکت و بی رهگذر،تا قیامت زیرپاش سر راهش نه ولی یه انتظار،ته یه چشم بیقرار تو دلش مونده فقط یه خاطره،یه عذاب موندگار وقتی تو سینه ی شب راهی می شد،کسی گریه شو ندید کسی از پشت سکوت پیدا نشد،ضجه هاشو نشنید جاده انگارکه تمومی نداره جاده از هر قدمش غم می باره چه غریبه اون مسافرصبور که تو جاده های غم پا میذاره شاید این قصه بمیره تو سکوت یا کسی نگذره از این برهوت شاید این جاده به جایی نرسه سهم این پرنده شاید قفسه اما این غریبه ی خسته هنوزافق رفتن و روشن می بینه توی جاده های تاریک خیال هنوزم خواب رسیدن می بینه