یافتن پست: #خانه

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
سالها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم

من به سر منزل عنقا نه به خود بر دم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

از خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

سایه ای بر دل ریشه فکن ای گنج مراد

که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و تو است

آنچه استاد ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گرچه دربانی میخانه فراوان کردم

اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت

اجر صبری است که در کلبه احزان کردم

گر به دیوان غزل صدر نشینم چه عجب

سالها بندگی صاحب دیوان کردم

هیچ کس را نرسد در خم محراب فلک

آن تنعم که من از همت سلطان کردم

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ

هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 11:13
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
رواق منتظر چشم من آشیانه تو است

کرم نما و فرود آی که خانه : خانه تو است

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه های عجیب زیر دام و دانه تو است

دلت به وصل گل ای بلبل سر خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه تو است

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرح یاقوت در خزانه تو است

به تن مقصرم از دولت ملا زمتت

ولی خلاصه جان جان خاک آستانه تو است

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه مهر تو و نشانه تو است

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که تو سنی فلک رام تازیانه تو است

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیل که در انبانه بهانه تو است
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 10:48
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

آشنایی نه غریبی است که دلسوز من است

چون من از خویش بر قلبم دل بیگانه بسوخت

خرقه ز بد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و میخانه بسوخت

ماجرا کم کن و باز آگه مرا مردم چشم

خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 10:44
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
دوش در حلقه ما قصر گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت

باز مشتاق کمان خانه ابروی تو بود

هم عقا الله صبا کز تو پیامی داد

ورنه در کس نرسیدم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 10:43
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
گرگی میان گله رها شد چه میکنی؟

دستت زدست دوست جدا شد چه میکنی؟

وقتی کلید خانه دهد پاسبان به دزد

غارتگری به میل و رضا شد چه می کنی؟

خفاش گرتلاوت خورشید سر دهد

کرکس اگر به جای هما شد چه میکنی؟

گرقامت مقدس دلدادگان شکست

قتل وقتال عشق روا شد چه می کنی؟

خونت اگر حلال شمردند و ریختند

آتش زدند وعشق فناشد چه میکنی؟

در قالب کبوتر اگر جغد جا گرفت

فرضاَ اگر فرشته بلا شد چه میکنی؟

بکشای لب که دل زجفا پاره پاره شد

شیطان اگر به جای خدا شد چه می کنی؟
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 10:37
+4
saman
saman
در CARLO

کمیتة امداد، طی اطلاعیه­ای ضمن تشکر از مردم انساندوست یکی از روستاها،خواست تا لوله­های گاز خانه­های خود را از صندوق­های صدقات دربیاورند!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 09:28
+3
be to che???!!
be to che???!!
من قلب كوچولويي دارم؛ خيلي كوچولو؛ خيلي خيلي كوچولو.
مادربزرگم مي‌گويد: قلب آدم نبايد خالي بماند. اگر خالي بماند، ‌مثل گلدان خالي زشت است و آدم را اذيت مي‌كند.
براي همين هم، مدتي ست دارم فكر مي‌كنم اين قلب كوچولو را به چه كسي بايد بدهم؛ يعني، راستش، چطور بگويم؟ ‌دلم مي‌خواهد تمام اين قلب كوچولو را مثل يك خانه قشنگ كوچولو، به كسي بدهم كه خيلي خيلي دوستش دارم...
يا... نمي‌دانم...
كسي كه خيلي خوب است، كسي كه واقعا حقش است توي قلب خيلي كوچولو و تميز من خانه داشته باشد.
خب راست مي‌گويم ديگر . نه؟
پدرم مي‌گويد:‌ قلب، مهمان خانه نيست كه آدم‌ها بيايند، دو سه ساعت يا دو سه روز توي آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ي گنجشك نيست كه در بهار ساخته بشود و در پاييز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمي‌دانم چيست، اما اين را مي‌دانم كه فقط جاي آدم‌هاي خيلي خيلي خوب است. براي هميشه ...
خب... بعد از مدت‌ها كه فكر كردم، تصميم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و اين كار را هم كردم اما...

اما وقتي به قلبم نگاه كردم، ديدم، با اين كه مادر خوبم توي قلبم جا گرفته، خيلي هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالي مانده...
خب معلوم است. من از اول هم بايد عقلم مي‌رسيد و قلبم را به هر دوتاشان مي‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همين كار را كردم.
بعدش مي‌دانيد چطور شد؟ بله، درست است. نگاه كردم و ديدم كه بازهم، توي قلبم، مقداري جاي خالي مانده...
فورا تصميم گرفتم آن گوشه‌ي خالي قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر كه خيلي دوستشان داشتم؛ و اين كار را هم كردم:
برادر بزرگم، خواهر كوچكم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، يك دايي مهربان و يك عموي خوش اخلاقم را هم توي قلبم جا دادم...
فكر كردم حالا ديگر توي قلبم حسابي شلوغ شده... اين همه آدم، توي قلب به اين كوچكي، مگر مي‌شود؟
اما وقتي نگاه كردم،‌خدا جان! مي‌دانيد چي ديدم؟
ديدم كه همه اين آدم‌ها، درست توي نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
با اينكه خيلي راحت هم ولو شده بودند و مي‌گفتند و مي‌خنديدند. و هيچ گله‌يي هم از تنگي جا نداشتند...
من وقتي ديدم همه‌ي آدم‌هاي خوب را دارم توي قلبم جا مي‌دهم، سعي كردم اين عموي پدرم را هم ببرم توي قلبم و يك گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچي كردم جا نگرفت...
دلم هم سوخت... اما چكار كنم؟ جا نگرفت ديگر. تقصير من كه نيست حتما تقصير خودش است. يعني، راستش، هر وقت كه خودش هم، با زحمت و فشار، جا مي‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هايش بيرون مي‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم مي‌آمد بيرون تا صندوق را بردارد...

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 01:30
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:58
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
صدام را نباید اعدام می کردید ! باید او را به حلبچه می بردید

و می گذاشتید نفس‌های عمیق بکشد.

نفس‌هایی عمیق، عمیق، نفس‌هایی به عمقِ

گورهای دسته‌ جمعی کردستان...

صدام را نباید اعدام می کردید ! باید او را به شلمچه می بردید

و می گفتید آن‌قدر گریه کند تا نخل‌های سوخته‌ ی خوزستان

دوباره سبز شوند...

صدام را نباید اعدام می کردید! باید او را به مادرانی می سپردید

که هنوز با هر صدای زنگی گمان می‌کنند فرزندانِ مفقودشان

به خانه برگشته‌اند...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:24
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
و عشق را

کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...

روزگار غریبی است نازنین...

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...

(احمد شاملو)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 16:24
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ