تمام می شوم همی ،به یک اشاره ، این و بس
نمی توان ، نمی شود ، صداست آرزوی من
بگو بگو تو هم نفس ، دعاست آرزوی من
بری ، برم ، تمام می شود وفا
بمان ، بگو ، سراب عشق پاک ِ من
توان نماند ای خدا به دست های خسته ام
به او بگو نمانده است ، تمام می شود جفا
بیا بیا ، صدا بزن ، به اسم ، اسم کوچکم
بگو که بس همین نفس ، بیا به پیش ِ من ، بیا
همین بدان تو ای سراب
مُهر شانه ام ، دمیست خاک گرفته است
بیا و سجده کن همی ، به مُهر های خسته ام
خدای شکر می کنم تورا
دوباره چشمه ای زلال ، دلی سیاه شست و شو کند ...
زدم فریاد خدایا این چه رسمیست ، عاشقان را جدا کردن هنر نیست ، عاشقان قلب هم هستند خدایا ، بدون قلب چگونه میتوان زیست .
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،
یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم،
تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را.
با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان.
رهایت من نخواهم کرد.
خیانت را دوباره در دلم تکرار کردی " تو "
عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشمانت
و کار قلب این دیوانه را دشوار کردی " تو "
چقدر از التماسم پیش مردم آبرویم رفت
چقدر این چشم ها را پیش مردم خوار کردی " تو "
شنیدم بارها با دیگران بودی ولیکن حیف
شهامت مال هرکس نیست،پس انکار کردی " تو "
چقد اشعار زیبایی برایم خواندی و گفتی
و بازی با دل بیمار من بسیار کردی " تو "
شبی که دیدمت با دیگری در کوچه جا خوردی
وناچار این طلوع تازه را اقرار کردی " تو "
دلم می خواست عکست پیش من باشد،نشد زیرا
مرا در دادن هرچه که بود اجبار کردی " تو "
نمی بخشم تو را،او را و هرکس را که بد باشد
خدایم خود تلافی می کند هرکار کردی " تو "
نمی بایست نفرین آخر پیمان ما باشد
مرا اما به این کار غلط ناچار کردی " تو "
دلم را دیگر از هرچه نگاه و آرزو کندم
تمام پنجره های مرا دیوار کردی " تو "
چه حسنی داشت درد این شکست تلخ،می دانم
مرا از خواب عشق و عاشقی بیدار کردی " تو "