یافتن پست: #دایی

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
عاقا ما یه دایی داریم وقتی باهاش اسم فامیل بازی میکنیم
اگه مثلا اسمو نوشته باشه شیوا فامیلو مینویسه شیوایی ،
اگه حیوونو بنویسه شیر اشیا رو مینویسه شیر پلاستیکی !
یه بارم حیوون با ک رو نوشته بود کک
حالا دیگه خودتون کک پلاستیکی رو تصور کنین دیگه !
دیدگاه  •   •   •  1393/09/4 - 20:40
+1
رامین
رامین
حمید رضا جون بچه کجایی ؟اصل بده.
4 دیدگاه  •   •   •  1393/09/1 - 20:24
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
هیچ کس به کسی نگید دوسش دارید
هیچکس به کسی حرفای دلتونو نزنید
هیچ وقت به کسی نگید چیکار میکنید
هیچوقت با کسی صادقانه برخورد نکنید
هیچوقت سعی نکیند کسیو نگه دارید برای خودتون
چون رفتنی دنبال بهونه اس
چون کسی که بهت شک داره رو نمیشه اعتمادشو جلب کرد
چون همش کنترلت میکنه تا ی بهونه ای واتسه جدایی پیدا کنه
(بدن مخاطب خاص)
1 دیدگاه  •   •   •  1393/08/28 - 20:48
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
گاهی دلـــــــم میخواد
وقتــــــــی بغض میکنم
خدا از آسمــــــــــــون به زمین بیاد
اشک هامـــــــــو پاک کنه
دستم رو بگیره و
بگه : اینجا آدمـــــا اذیتت میکنن ؟!!!
بــیـــا بــــــریــــــــم :(:(
ولی حیف خدایی وجود نداره
2 دیدگاه  •   •   •  1393/08/28 - 20:43
+2
♥ ♥ ⒽⒶⒹⒾ♥ ♥
♥ ♥ ⒽⒶⒹⒾ♥ ♥
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ :
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ،
ﺳﻘﻒ ﮔﻔﺖ : ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ !
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ !
ﺳﺎﻋﺖ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ !
ﺁﻳﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﻴﻨﺪﻳﺶ !
ﺗﻘﻮﻳﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺵ!
ﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻑ ﻫﺎﻳﺖ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫُﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ !
ﺯﻣﻴﻦ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﻦ !
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ، ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ !!!
ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭘﻨﻬﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺗﺨﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ خیلی ﻧﺸﺴﺖ
آخرین ویرایش توسط -HADI در [1393/08/6 - 21:26]
1 دیدگاه  •   •   •  1393/08/6 - 21:25
+6
sami
sami
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

دیدگاه  •   •   •  1393/07/26 - 11:08
+5
sasan pool
sasan pool
خدایی گندی که این توی پرسپولیس زد هیچ کس در هیچ تیمی حتی تیم سوراخ استقلال هم نزد واقعا وزارت ورزش ثابت کرد که استقلالی و کیسه کش هست.
آخرین ویرایش توسط sasfh12 در [1393/07/25 - 16:57]
دیدگاه  •   •   •  1393/07/25 - 16:54
+5
-1
sasan pool
sasan pool
واقعا راست میگه
آخرین ویرایش توسط sasfh12 در [1393/07/25 - 00:30]
1 دیدگاه  •   •   •  1393/07/25 - 00:30
+3
♥ ♥ ⒽⒶⒹⒾ♥ ♥
♥ ♥ ⒽⒶⒹⒾ♥ ♥
اگه یاد کسی هستیم،این هنر اوست نه هنر ما...............




خداییش الان یاد کدوم هنر دار افتادی؟
آخرین ویرایش توسط -HADI در [1393/07/24 - 16:52]
دیدگاه  •   •   •  1393/07/24 - 16:51
+4
محمد حسن کاظمی
محمد حسن کاظمی

وای جر خوردم از خنده


داستان غم انگیز 3پسر


یه روز من با 2تا از دوستام (کاوه وسعید)رفته بودیم یه جزیره ایی برای تفریح یهو گیر آدمخورا افتادیم ما رو گرفتن و بردن تو قبیله . . .



بهمون گفتن میفرستیم برید توی جنگل و نفری 10تا میوه بیارید شاید آزادتون کنیم...


رفتیم و مشغول جمع آوری میوه شدیم


نفر اول سعید اومد با 10تا خیار...


بهش گفتن 10تا خیار رو بکن تو کونت و کوچکترین صدایی ازت در نیاد وگرنه میکشیمت


خیار اول رو کرد تو کونش...
خیار دوم رو هم بسختی فرو کرد تو ولی خیار سوم گفت آخ و درجا گردنشو زدن !


من هم با 10تا تمشک برگشتم و شروع کردم دونه دونه کردم تو کونم یهو رسیدم به تمشک نهمی و زدم زیر خنده دیوثا منو هم کشتن :)))


رفتم اون دنیا سعید گفت مجید تو که داشتی خوب پیش میرفتی فقط 1دونه تمشک مونده بود چرا خندیدی؟


گفتم من یهو کاوه رو دیدم که با 10تا آناناس داره میاد :))))))


دیدگاه  •   •   •  1393/07/20 - 16:44
+3
صفحات: 3 4 5 6 7 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ