چشمهایم آنقدر دلتنگ باران شده اندکه دستشان برای تمام پنجره ها رو شده، بس که رد نگاهم را دنبال کرده اند و به خانه ابرها رسیده اند چقدر از التماس چترها برایشان گفته ام از خواهش دستهایم برای نوازش قطره ها من شعر نیاز را در گوششان سروده ام با این همه نمیدانم چرا آسمان دست رد به سینه ام میزند.
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست