آن زمان كه مرا پير و از كار افتاده يافتي،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهايم را كثيف كردم ويا نتوانستم لباسهايم را بپوشم
اگر صحبت هايم تكراري و خسته كننده است
صبور باش و دركم كن
يادت بياور وقتي كوچك بودي مجبور ميشدم روزي چند بار لباسهايت عوض كنم
براي سرگرمي يا خواباندنت مجبور ميشدم بارها و بارها داستاني را برايت تعريف كنم...
وقتي نميخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نكن
وقتي بي خبر از پيشرفتها و دنياي امروز سوالاتي ميكنم،با تمسخر به من ننگر
وقتي براي اداي كلمات يا مطلبي حافظه ام ياري نميكند،فرصت بده و عصباني نشو
وقتي پاهايم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه كه تو اولين قدمهايت را كنار من برميداشتي....
زماني كه ميگويم ديگر نميخواهم زنده بمانم و ميخواهم بميرم،عصباني نشو..روزي خود ميفهمي
از اينكه در كنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصباني نشو
ياريم كن همانگونه كه من ياريت كردم
كمك كن تا با نيرو و شكيبايي تو اين راه را به پايان برسانم
فرزند دلبندم،دوستت دارم
ميداني درد چيست ؟
نگاهت كه رفت …
نه !!!
شايد شانه اي كه ديگر وجود ندارد …
نه!!!!
دل شكسته ام …
نه!!!
اعتمادي كه ديگر وجود ندارد …
نه!!!!
تنهاييم …
نه!!!!
نميداني .
تو نميداني كه دختر بودن درد است .
دختر كه باشي رفتن نگاه ها و دست ها سخت ميشود.
دختر كه باشي راحتر ميشكني .
دختر كه باشي نگاه ها فرق دارند .
حتي اگر به تمام دنيا خوب نگاه كني
باز تمام دنيا ميتواند به تو بد نگاه كند….
دختر بودن گاهي واقعا يك درد است …. !
دستانم شاید، امّـا دلم نمی رود به نوشتن
این کلمات به هم دوخته شده کجا
احساسات من کجا...؟
ایـن بــار
نخـوانده بفهـــم مــرا