روز میلاد اقاقی هارا،
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است
*
همه ی چلچله ها برگشتند:
وطراوت را فریاد زدند،
کوچه یکارچه آواز شدست،
ودرخت گیلاس
هدیه ی جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
*
باز کن پنجره ها را، ای دوست،
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی باجگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
باسروسینه ی گل های سپید،
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه باران را باور کن،
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین،
ومحبت را در روح نسیم،
که در این کوچه تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها را،جشن می گیرد.
*
خاک،جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن.
وقتی که تقدیر من و تو دست ما نیست ، وقتی که فرقی بین نفرین و دعا نیست ، وقتی به لب داری هزار پرسش گنگ ، ولی به گوش تو جواب یک چرا نیست ، دیوانه شو ، دیوانه شو دیوانگی کن ، با ناشناس و آشنا بیگانگی کن ، از خیر این اندیشه بیهوده بگذر ، از سایه این گنبد وارونه بگذر ، جامی بزن آن سان که نشناسی سر از پا ، از خیر و شر این فلک بی دردسر آسوده بگذر .
نگاه تو منو تو دریای چشمای سیاهت میبره ، غرق میکنه و میکشه ، می خواهم دست هایت را بگیرم و با نت های قلب کوچکت بر پیانوی انگشتانت پر احساس ترین موزیک عشق را بنوازم .
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت ، در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت ، خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد ، تعنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت .