اومده صحنه رو بازسازی میکنه یه سوزن دیگه میزاره میندازه ببینه کجا می افته..
هیچی دیگه الان همه داریم دنبال دو تا سوزن می گردیم
پیر شده ام
پا به پای دردهایی که
قد کشیده اندو
بزرگ شده اند!
میترسم!
میترسم دیگر
دستم به قلم نرود!
فکرش را بکن
تمام میشوم شبی!
یک روز می آیی و میبینی
نه من هستم
نه این کلمات!
آری
دارم خشک میشوم!
پا به پای
گلدانهایی که ...
این روزها میگذرند
اما
من از این روزها نمیگذرم!!
کنار پنجره می آیم
نسیم تبسم تو جاریست
قاصدکها آمده اند
در رقص باد و یاد
سبز
سپید
سرخ...
و این آخرین قاصدک
چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!
****
می خوانمت
با هفت زبان
در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای
سرشار از تکلم درخت و آفتاب
سرشار از تنفس آینه و عود
سرشار از بلوغ آسمان
و من هر چه می آیم
به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم
می خواهم در بیرنگی گم شوم
****
نمی دانم
شابد به نسیمی که صبح گاه
در سایه روشن حسرت و لبخند
از کنار دستهایت عبور کرد
می اندیشی
و من به آن بادبادکی فکر می کنم
که در سپیده دم ستاره و اسپند
در نگاه زلال تو تخم گذاشت
و تو نم نم
در تنهایی و ماه
ناپدید شدی
و تنها رد پایت
در امتداد مسیرهای خیس بی پایان
جا ماند
****
جای تامل نیست
قاصدکها آمده اند
و تو در سرود خلسه و خاکستر
ناپیدا شده ای
و من به معراج نیلوفرانه تو می اندیشم
و به انتظار شب بوها
که در بهاری زرد
به شکوفه نشست
****
نمی دانم کدام پرنده
در نبض مدادهایت جاری بود
که هیچ کاغذی
در وسعت حجم آن نگنجید
راستی نگفتی کدام باد
بادبادکهایت را با خود برد
****
پنجره را می بندم
خانه در موسیقی لبخند تو گم می شود
و آفتابگردان نگاه تو
در آسمان هشتم
ناتمام ادامه دارد
و من
به یاد آن پرنده ای می افتم
که صبح
در متن بلوغ و آفتاب
ناپیدا گم شد
ناپیدا گم شد.
اه ای زندگی این منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر انم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
اسمان های صاف را مانند
که لبالب ز باده ی روزند
با هزادان جوانه میخواند
بوته ی نسترن سرود ترا
هر نسیمی که میوزد در باغ
میرساند به او درد ترا
من تو را درتو جستجو کردم
نه در ان خواب های رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از ان روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم ترا هدر کردم
عاشقم عاشق ستاره ی صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر ان
خوب شد هر گز نبودم تکیه گاه هیچ کس
کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من
تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچ کس
زیر بار ظلممان دارد زمین خم میشود
بی تفاوت شد خدا هم چون که آه هیچ کس...
بهترین تقدیر گلها چیدن و پژمردن است
سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس
آخرش چوپان تو را با خنده ای سر میبرد
کاش میشد تا نباشی در پناه هیچ کس
عاقبت در زجر هستی قرص نانت میکنند
ماه دور از دست باش و قرص ماه هیچکس.....
عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمهای با آهو
برکهای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما!
عشقبازی به همین آسانی است .....
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازشبخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است .....
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است .....
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است.
سفره پراست امشب از شامی خیالی.
معتاد زجر بودیم ،باید که می کشیدیم
خواب غذا می دیدیم از خواب می پ[!]م.
دلهای همسایه ها ،برای ما کباب بود
سارا ولی هنوزم شبها گرسنه خواب بود
با اشک مینویسم ،بابا نان ندارد
شاید که معجزه شد از اسمان ببارد
دیوارها شعار، [!] فقر دادن
صندوقهای خیریه در حد یک نمادن
محکوم به فقر بودیم ، محکوم به فرق و تبعیض
دلخوش به وعدهایی ،از چیزهای ناچیز
از فقر مینویسم، با این که نیست حالی
این قصه ای حقیقیست ،از دارایی خیالی
.
خدايا چرا در اين روزها بايد در حسرت عشق و محبت باشيم ، عشقي كه تو در وجود همه قرار دادي و احساسي كه همه بتوانند عاشق شوند !
.
خدايا نميدانم ميداني در اين زمانه همه با احساس عشقي كه به آنها دادي قلبها را ميشكنند و خيانت ميكنند !
.
خدايا نميدانم ميداني كه عشقي كه تو آفريدي ديگر آن زيبايي و وفاداري را ندارد ؟
.
.
خدايا مگر عاشقان چه گناهي كرده اند كه هميشه بايد متهم رديف اول باشند ، چرا بايد به جاي آن آدمهاي بي وفا ، عاشقان محكوم به حبس ابد باشند ؟
.
.
خديا اگر بخواهم از حال و روز خويش بگويم ، بايد در انتظار باران اشكهايت باشم ، تا بداني عشقي كه آفريده اي و احساساتش به چه روزي افتاده ، مثل اين است كه برگ سبزي از شاخه اش بر روي زمين افتاده و همه بر روي آن پا ميگذارند و يك برگ خشكيده همچنان بر روي شاخه اش مانده . . .!
خدايا در اين چند صباح باقي مانده از اين زندگي بي محبت و پوچ ، هواي عاشقان را داشته باش . . .