یافتن پست: #دست

saman
saman


رفتی و همچنان به خیال من اندری




گویی که در برابر چشمم مصوری






فکرم به منتهای جمالت نمیرسد




کز هر چه در خیال من آمد نکوتری






مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت




تا ظن برم که روی تو ماست یا پری






تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای




گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری






ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست




کز تو به دیگران نتوان برد داوری






با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان




بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری






تا دوست در کنار نباشد به کام دل




از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری






گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست




زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری






چندان که جهد بود دویدیم در طلب




کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری






سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد




باری به یاد دوست زمانی به سر بری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:33
+2
saman
saman

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی



گفت بازآی که دیرینه ی این درگاهی



همچوجم جرعه ی ما کش که زسرّدوجهان



پرتو جام جهان بین دهدَت آگاهی



بر در میکده رندان قلندر باشند



که ستانند ودهند افسر شاهنشاهی



خشت زیرسر و برتارک هفت اخترپای



دست قدرت نگر ومنصب صاحب جاهی



سر ما ودر میخانه که طرف بامش



به فلک برشد ودیوار بدین کوتاهی



قطع این مرحله بی همرهی خضرمکن



ظلمات است بترس ازخطر گمراهی



اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل



کمترین ملک تو ازماه بوَد تا ماهی



تو دم فقرندانی زدن از دست مده



مسند خواجگی و مجلس توران شاهی



حافظ خام طمع شرمی ازاین قصّه بدار



عملت چیست که فردوس برین می خواهی


دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:20
+2
saman
saman
دو شاخه نرگست ای یار دلبند 

چه خوش عطری درین ایوان پرکند 

اگر صد گونه غم داری چو نرگس 

به روی زندگی لبخند لبخند 

گل نارنج و تنگ آب و ماهی 

صفای آسمان صبحگاهی 

بیا تا عیدی از حافظ بگیریم 

که از او می ستانی هر چه می خواهی 

سحر دیدم درخت ارغوانی
 
کشیده سر به بام خسته جانی 

بهارت خوش که فکر دیگرانی 

سری از بوی گلها مست داری 

کتاب و ساغری در دست داری 

دلی را هم اگر خشنود کردی 

به گیتی هرچه شادی هست داری 

چمن دلکش زمین خرم هوا تر 

نشستن پای گندم زار خوشتر
 
امید تازه را دریاب و دریاب 

غم دیرینه را بگذار و بگذر 


(فریدون [!])
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:16
+2
saman
saman

همی گویم و گفته‌ام بارها


 بود کیش من مهر دلدارها



پرستش به مستی‌ست در کیش مهر


برونند زین جرگه هشیارها



به شادی و آسایش و خواب و خور



ندارند کاری دل‌افگارها



بجز اشک چشم و بجز داغ دل


 نباشد به دست گرفتارها



کشیدند در کوی دلدادگان


  میان دل و کام دیوارها



چه فرهادها مرده در کوه‌ها


 چه حلاج‌ها رفته بر دارها



چه دارد جهان جز دل و مهر یار


 مگر توده‌هایی ز پندارها



ولی رادمردان و وارستگان


 نبازند هرگز به مردارها



مهین مهرورزان که آزاده‌اند


  بریدند از دام جان تارها



به خون خود آغشته و رفته‌اند


 چه گل‌های رنگین به جوبارها



بهاران که شاباش ریزد سپهر


 به دامان گلشن ز رگبارها



کشد رخت سبزه به هامون و دشت


  زند بارگه گل به گلزارها



نگارش دهد گلبن جویبار


  در آیینهٔ آب رخسارها



رود شاخ گل دربر نیلُفر



برقصد به صد ناز گلنارها



دَرَد پردهٔ غنچه را باد بام


 هزار آورد نغز گفتارها



به آوای نای و به آهنگ چنگ


  خروشد ز سرو و سمن تارها



به یاد خم ابروی گلرخان 


بکش جام در بزم می‌خوارها



گره را ز راز جهان باز کن


 که آسان کند باده دشوارها



جز افسون و افسانه نبود جهان


  که بسته است چشم خشایارها



به اندوه آینده خود را مباز



که آینده خوابی‌ست چون پارها



فریب جهان را مخور زینهار


 که در پای این گل بود خارها



پیاپی بکش جام و سرگرم باش


  بهل گر بگیرند بیکارها

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:53
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

از یاد ...

از دست ...

از حال...

از رو ...

از بین ...

به خودت که می آیی می بینی رفته ای !

@soha_musavi


دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:33
+4
saman
saman
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

در دست سر مویی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نیست نماز من آلوده نمازی

در میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

جز جام نشاید که بود محرم رازم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:29
+2
saman
saman


من که از آتش دل چون خم می در جوشم





مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم







قصد جان است طمع در لب جانان کردن




تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم







من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم




هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم







حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش




این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم







هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا




فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم







پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت




من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم







خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست




پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم







من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم




چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم







گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق




شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:19
+2
saman
saman

وای، باران؛



باران؛



شیشه پنجره را باران شست .



از دل من اما،



چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟



آسمان سربی رنگ،



من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .



می پرد مرغ نگاهم تا دور،



وای، باران،



باران،



پر مرغان نگاهم را شست . 



خواب رویای فراموشیهاست !



خواب را دریابم،



که در آن دولت خواموشیهاست .



من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،



و ندایی که به من میگوید :



 گر چه شب تاریک است



 دل قوی دار،



سحر نزدیک است



دل من، در دل شب،



خواب پروانه شدن می بیند .



مهر در صبحدمان داس به دست



آسمانها آبی،



 پر مرغان صداقت آبی ست



دیده در آینه صبح تو را می بیند . 



از گریبان تو صبح صادق،



می گشاید پرو بال .



تو گل سرخ منی



تو گل یاسمنی



تو چنان شبنم پاک سحری ؟



 نه؟



از آن پاکتری .



تو بهاری ؟



 نه،



 بهاران از توست .



از تو می گیرد وام،



هر بهار اینهمه زیبایی را . 



هوس باغ و بهارانم نیست



ای بهین باغ و بهارانم تو !

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 12:58
+3
saman
saman


خبر از عیش ندارد که ندارد یاری





دل نخوانند که صیدش نکند دلداری







جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد




تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری







یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم




تو به از من بتر از من بکشی بسیاری







غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد




سوزنی باید کز پای برآرد خاری







می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست




نگذاری که ز پیشت برود هشیاری







می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی




که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری







خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند




حال افتاده نداند که نیفتد باری







سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست




لیکنش با تو میسر نشود رفتاری







می‌نماید که سر عربده دارد چشمت




مست خوابش نبرد تا نکند آزاری







سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی




مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 12:51
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

این قاعده بازی است

اگر دست دلتان رو شد که دوستش داری

باختنت حتمی است

مراقب آخرین جمله ی آخرین دیدار باشید !
دردش زیاد است ...


دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 12:38
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ