به تو فکر می کنم...
و به پیاده روی هایی که قدم نزدیم
به غروب هایی که ندیدیم
به مهمانی هایی که نرفتیم
به قهوه هایی که نخوردیم
به دست هایی که نگرفتیم
به تو فکر می کنم...
به تو
که "ن" آور تمام فعل هایم شده ای...!
ای چشم تو دلفریب و جادو | در چشم تو خیره چشم آهو | |
در چشم منی و غایب از چشم | زان چشم همیکنم به هر سو | |
صد چشمه ز چشم من گشاید | چون چشم برافکنم بر آن رو | |
چشمم بستی به زلف دلبند | هوشم بردی به چشم جادو | |
هر شب چو چراغ چشم دارم | تا چشم من و چراغ من کو | |
این چشم و دهان و گردن و گوش | چشمت مرساد و دست و بازو | |
مه گر چه به چشم خلق زیباست | تو خوبتری به چشم و ابرو | |
با این همه چشم زنگی شب | چشم سیه تو راست هندو | |
سعدی بدو چشم تو که دارد | چشمی و هزار دانه لولو |
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و
ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بیقرارانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند