یافتن پست: #دست

saman
saman
در CARLO
تکه تکه خاطرات شکسته را کنار هم چیدم


تکه تکه روزهای از دست رفته را


اما تو نبودی...


چقدر جایت میان خاطراتم خالی بود


در تمام آن روزها


چقدر به احساس بودنت نیاز داشتم


چقدر...


حالا تو هستی


جایی دورتر از گذشته و نزدیکتر به روزهای



در پیش


جایی میان خاطرات بارانی این روزهایم


کجایی....


دل نگرانی هایت ، دل نگرانم می کند


چقدر حرف برای گفتن با تو دارم


و چقدر واژه کم می آورم امروز برای



از تو نوشتن...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 09:25
+4
sara
sara
در MEETING S
هنگامی که تبر به جنگل آمد
همه ی درختان یک صدا فریاد زدند:
ای وای!!!! دسته اش از جنس خود ماست
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 08:59
+10
MiSs Roya
MiSs Roya
خدایـــا !!!
به بزرگیـــــت قســـم.....
توعکس های دست جمعی,....
جای هیچ پدر_مـــــادری رو خــالی نذار...

آمــــــــــــــــــــــــــــــــــین
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 01:31
+2
hosein
hosein
یه دختر و پسر که روزی همدیگر را باتمام وجود دوست داشتن ، بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدند و آروم کنار هم نشستن ... دخترمیخواست چیزی را به پسر بگه ، ولی روش نمیشد ..!پسر هم کاغذی را آماده کرده بود که چیزی را که نمیتوانست به دختر بگوید در آن نوشته شده بود ...پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه، کاغذ را به دختر داد ..دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شاید پس از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اون را نبینه ...دختر قبل از این که نامهی پسر را بخواند ، به اون گفت :دیگه از اون خسته شده ، دیگه مثل گذشته عشقش را نسبت به اون از دست داده و الان پسر پیدا شده که بهتر از اونه ..!پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود ، با ناراحتی از ماشین پیاده شد............در همین حال ماشینی به پسر زد و پسردرجا مــُـرد ..دختر که با تمام وجود در حال گریه بود ، یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود!وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود:....

اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم......
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 00:37
+2
MiSs Roya
MiSs Roya
یاد گرفتم

دستانم اینبار که یـــخ کرد

دیگر دستانت را نگیرم

آستین هایم از تو با ارزشتر و ماندنی ترند!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 00:26
+2
MiSs Roya
MiSs Roya
ﺩﻟﻢ ﮐﺴــــﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫــــﺪ ...
ﮐﺴــــﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻨــــﺲ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺩﻟــــﺶ ﺷــــﯿﺸﻪ ﺍﯼ ...
ﮔﻮﻧـــﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺭﺍﻧــــﯽ ...
ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻤـــﯽ ﺳﺮﺩ ...
ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺩﻟﻢ ﯾﮏ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ....
ﺁﺭﯼ ، ﺩﻟﻢ ﯾﮏ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 22:29
+5
sanaz
sanaz
در CARLO
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 20:07
+6
sanaz
sanaz
در CARLO
تا دشت پرستاره اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پای

تا دشت یادها

هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دوردستها

پرواز کن

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 19:54
+6
sanaz
sanaz
در CARLO
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 19:51
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه تا دهنشو وا میکرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه …
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن …
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو ، اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید …
دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب ولی الان چند ساعته بیدار نشده ، یعنی فکر کنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب … مگه نه ؟؟؟
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 19:48
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ