یافتن پست: #دور

roya
roya
در CARLO

این داستان رو تا تهش بخون 

نامردی اگه نخونیا



Cover.jpg

گدا چهارراه قدس بودم ،هنوز چند روزی به نوروز مانده بود


گدا بودم اما از لحاظ مالی بد نبودم در آن روزها
هر روز کارم از هفت یا هشت صبح اغاز میشد و من یک پیر مرد خسته تر از دیروز برای مقداری پول خود را به هیچ دنیا می کشاندم



...یک روز مانده بود به عید در میان ترافیک ماشین هایی که از خرید می امدند یا به خرید میرفتن ماشین مدل بالایی بود که در میان ترافیک انبوه 
به چشم برق میزد



هنوز بیست ثانیه مانده بود که چراغ سبز شود که ناگهان صدای مردی را شنیدم که صدا زد اقا... اقا...! برگشتم دیدم همان مردی است که میان حاضران بیشتر به چشم می خورد...



اول فکر کردم اشتباه گرفته تا اینکه گفت پدر جان میای؟....
به چهره او نگاه میکردم و به سمتش میرفتم



هنگامی که به کنارش رسیدم ناگهان چراغ سبز شد



مردی با موهای بلند و ته ریشی مرتب بود که از من خواست سوار ماشینش شوم
با تعجب سوار شدم ،لباس کهنه ای که جای دوخت بر روی ان مشخص بود بر تن داشتم



عقب ماشین را میدیدم پر از گلهایی بود که سر ان چهار راه می فروختند
به او گفتم با من چه کار داشتی جوون؟...



گفت :پدر جان فردا عید...چرا هنوز کار میکنی؟چرا از زندگی بهتر استفاده نمیکنی؟
گفتم :استفاده شما میکنید ما کجای دنیا هستیم



در این هنگام میدیدم که این مرد توجه هر انسانی رو به خودش جلب میکنه به نظر سرشناس میومد... 


ماشین متوقف کرد، از پشت ماشین بسته ای اورد


با لبخندی گفت : این چند روزو خوشی کن و بسته را به من داد



هنوز متعجب بودم ،با کنجکاوی از ماشین پیاده شدم



در حالی که ان جوان دورتر میشد بسته را باز میکردم


داخل بسته ی پر از اسکناس نوشته بود هفت میلیون پاداش برای فرهاد مجیدی



دوســتان عـــزیزم نظر



1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 00:21
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آدمک های بی جان
آدمک های پینه بسته و به دور خود پیله بسته
آدمک های که زنجیر بر گردن فرو بسته
وکسان که آزاد و مات و خسته
در بی کران آسمانم لب های فرو بسته
آدمک های بی رحم!...معصوم دریده...
زیبا رویانی و زشت باطنانی که نقاب...همیشه...به آغوش گرفته
فراموشی های ساده و مفرط و گاه پیوسته
آدمکانی که میروند...
نوشته یاسی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:29
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خدا همین جاست ...!!!
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند
خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد
خدا در اتومبیل پسری است که,مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
خدا در دست پدر کارگریست که برای زندگی طفلش 24 ساعته کار میکند
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو
, از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟
!
خدا را هفت بار دور زدی یا
زیر باران کنارش قدم زدی
؟
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:18
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ما یه موقع معلممون میگفت که اینقدر تنقلاتی که ارزش غذایی ندارن نخورین که فردا پس فردا هزارتا مرض قند و چربی و اینا یگیرین و تو سن 40 سالگی آرزوی خوردن یه ساندویچ بمونه رو دلتون!!!
واقعا راس گفت!!!
الان تو این دوره این بیماری قند و چربی از سن های خیلی پایین شروع میشه!!!
حالا که این مطلب رو خوندی اگه یه بسته پفک بذارن جلوت میخوری؟؟؟
من که با کله میرم توش!!:)))))))))
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 16:38
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
این یه علامت لایک معمولی نیست معانی و مفاهیم زیادی داره حداقل برای من
بدین معنا که همه شماها را عاشقانه دوست دارم حتی اگر منتقدم باشید
ببخشید که مطالب شما را نتوانستم لایک کنم
در دوستی کم کاری کردم
اگر توهینی کردم یا حرف نابجایی زدم ببخشید
سلام کردید و جواب ندادم
این لایک یعنی همینکه اینجا حتی برای مدت کوتاهی دور هم جمع هستیم از نظر بنده حقیر مقدسه
این جمع یه جمع دوست داشتنی است و باید حفظ بشه
دوستان عزیزم عاشقانه دوستتان دارم
10 دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 15:34
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دوران ما یه فیلم شو نمیتونستیم جلو بابامون نگاه کنیم ! حتی دیدن دخترایی که پشت شماعی زاده میرقصیدن واسه ما داستان داشت....!
الان یه پسر خاله دهه هشتادی دارم شبکه های ماهواره را قفل کرده باباش نتونه نگاه کنه :|
اینا بچه ان؟ اینا هیولان به خدا:| والــــــــــــــا:))
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 15:29
+5
nanaz
nanaz
در CARLO
هے رفیــق !

ازتوچـﮧ پنهاכּ

آدم ها آنقـدر دورم زده انـد

ڪـﮧ بعیـد نیست

یڪے ازهمیـכּ روزها

میـدانے رابـﮧ نامـم ڪننـد !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 14:58
+5
nanaz
nanaz
در CARLO
[​IMG]امروز دلتنگی از من و دلم دور بود ....
بی هیچ دلیلِ مشخصی شاید ....
گامهایم را بلندتر بر می داشتم ....
نفسهایم را عمیق تر می کشیدم ...
و تمامِ مدت .. لبخندی در گوشه ی لبانم بود ....
امروز حسِ عاشقی داشتم ...
نگاهم عمیق تر شده بود ...
و من خنکایِ برگِ شبنم نشسته ی درخت را آرام نوازش می کردم
خیس از حسِ لطیفی بودم ... که به من می گفت
زندگی زیباست ... با همه غمهایش
زندگی آسان است ... با همه سختیهایش
عاشقِ حسِ لطیفم بودم
مرسی از تو ای خدایِ لحظه ها
این حس حتما نشانه ای زِ لطفِ توست
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 13:54
+4
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


وقتی که من ! را دور می زنی یادت باشد! عشق را در میدان من ! آموختی. دوباره به من ! خواهی رسید : (


دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 12:39
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
6 دیدگاه  •   •   •  1392/05/18 - 23:03
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ