یافتن پست: #دور

saman
saman

در فراسوی مرز های تن ات تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره ها ی مشتاق را به من بده
روشنی آب و شراب را
آسمان بلند و کمان گشادهی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرّر کن.
در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست می دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور وتپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان روحی که جسد را در پایان سفر ،
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده !


 

                                             (احمد شاملو)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 09:11
+2
saman
saman

قــايقــت مــي‌شــوم!
بــادبــانــم بــاش!
بگــذار هــر چــه حــرف،
پشتمــان مــي‌زننــد مــردم؛
بــاد هــوا شــود،
دورتــرمــان کنــد!


(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 08:59
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیوارها

هرقدر هم بلند باشند

اسیرت نمی کنند،

ما پرواز را آموخته ایم

بیا تا دور دست ترین قله ها پرواز کنیم

و دل انگیز ترین آواز را سر دهیم

من،

رویایی دارم،

به رنگ راز آلود ترین غروب

و طعم عجیب ترین سکوت

شوق بودن با تو

از من آدمی ساخته که غروبها را می فهمد

و تنهایی درختها را احساس می کند

شوق بودن با تو

هر روز ویرانم می کند

تو هم می دانی، عاقبت چگونه خواهم سوخت

در آتشی که گرما بخش زندگی توست

آخرین آواز را سر می دهم:

به دیوارها دل مبند
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 22:30
+3
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


ما به ایستگاه رفتیم ... تا دور شدن را . . از قطارها یاد بگیریم...


دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 20:16
+3
saman
saman

اي كه با سلسله زلف دراز آمده‌اي
فرصتت باد كه ديوانه نواز آمده‌اي


ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‌اي


پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌اي


آب و آتش به هم آميخته‌اي از لب لعل
چشم بد دور كه بس شعبده باز آمده‌اي


آفرين بر دل نرم تو كه از بهر ثواب
كشته غمزه خود را به نماز آمده‌اي


زهد من با چه سنجد كه به يغماي دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌اي


گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده است
مگر از مذهب اين طايفه باز آمده‌اي

آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/21 - 17:53]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:51
+4
saman
saman
عشق شادی ست، عشق آزادی است

 


عشق آغاز آدمیزادی است


 


عشق آتش به سینه داشتن است


 


دم همت برو گماشتن است


 


عشق شوری زخود فزاینده ست


 


زایش کهکشان زاینده ست


 


تپش نبض باغ در دانه ست


 


در شب پیله رقص پروانه ست


 


جنبشی درنهفت پرده جان


 


در بنِ جان زندگی پنهان


 


زندگی چیست؟ عشق ورزیدن


 


زندگی را به عشق بخشیدن


 


زنده است آنکه عشق میورزد


 


دل و جانش به عشق می ارزد


 


آدمیزاده را چراغی گیر


 


روشنایی پرستِ شعله پذیر


 


خویشتن سوزی انجمن افروز


 


شب نشینی هم آشیانه روز


 


اتش این چراغ سحر آمیز


 


عشق ِ آتش نشین آتش خیز


 


آدمی بی زلال این اتش


 


مشتِ خاکی است پر کدورت و غش


 


تنگ و تاری اسیر آب و گل است


 


صنمی سنگ چشم و سنگ دل است


 


صنما گر بدی و گر نیکی


 


توشبی بی چراغ راه تاریکی


 


آتشی در تو میزند خورشید


 


کنده ات باز شعله ای نکشید؟


 


چون درخت آمدی ، ذغال مرو


 


میوه ای ، پخته شو کال مرو


 


میوه چون پخته گشت و آتشگون


 


می زند شهد پختگی بیرون


 


سیب و به نیست میوه این دار


 


میوه اش آتش است آخر ِکار


 


خشک و تر هر چه در جهان باشد


 


مایه سوختن در آن باشد


 


سوختن در هوای نور شدن


 


سبک از حبس خود دور شدن

(هوشنگ ابتهاج)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:13
+1
saman
saman

بود عمري به دلم با تو که تنها بِنِشينم


کامم اکنون که برآمد بنشين تا بنشينم


پاک و رسوا همه را عشق به يک شعله بسوزد


تو که پاکي بِنِشين تا منِ رسوا بنشينم


بي ادب نيستم اما پي يک عمر صبوري


با تو امشب نتوانم که شکيبا بنشينم


شمع را شاهد احوال من و خويش مگردان


خلوتي خواسته ام با تو که تنها بنشينم


من و دامان دگر از پي دامان تو؟ حاشا!


نه گياهم که به هر دامن صحرا بنشينم


آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشاني


برنخيزم همه ي عمر و همين جا بنشينم


ساغرم، دورزنان پيش لبت آمدم امشب


دستگيري کن و مگذار که از پا بنشينم


 


     "سیمین بهبهانی"

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:38
+3
saman
saman

در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


خفته در خاک کسی


زیر یک سنگ کبود


در دل خاک سیاه


می درخشد دو نگاه


که به ناکامی از این محنت گاه


کرده افسانه هستی کوتاه


باز می خندد مهر


باز می تابد ماه


باز هم قافله سالار وجود


سوی صحرای عدم پوید راه


با دلی خسته و غمگین همه سال


دور از این جوش و خروش


می روم جانب آن دشت خموش


تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود


تا کشم چهره بر آن خاک سیاه


واندر این راه دراز


می چکد بر رخ من اشک نیاز


می دود در رگ من زهر ملال


منم امروز و همان راه دراز


منم اکنون و همان دشت خموش


من و آن زهر ملال


من و آن اشک نیاز


بینم از دور در آن خلوت سرد


در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی


ایستاده ست کسی


روح آواره ی کیست؟


پای آن سنگ کبود


که در این تنگ غروب


پر زنان آمده از سنگ فرود


می تپد سینه ام از وحشت مرگ


می رمد روحم از آن سایه دور


می شکافد دلم از زهر سکوت


مانده ام خیره به راه


نه مرا پای گریز


نه مرا تاب نگاه


شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش


سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار


قد بر افراشته از سینه دشت


سرخوش از باده تنهایی خویش


شاید این شاهد غمگین غروب


چشم در راه من است


شاید این بنده صحرای عدم


با منش یک سخن است


من در اندیشه که این سرو بلند


وین همه تازگی و شادابی


در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نتوفد جز باد


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه


خنده ای می رسد از سنگ به گوش


سایه ای می شود از سرو جدا


در گذرگاه غروب


در غم آویز افق


لحظه ای چند به هم می نگریم


سایه می خندد و می بینم وای


مادرم می خندد


مادر ای مادر خوب


این چه روحی است عظیم؟


وین چه عشقی است بزرگ؟


که پس از مرگ نگیری آرام


تن بی جان تو در سینه خاک


به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست


باز جان می بخشد


قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد


سرو را تاب و توان می بخشد


شب هم آغوش سکوت


می رسد نرم ز راه


من از آن دشت خموش


باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش


می روم خوش به سبکبالی باد


همه ذرات وجودم آزاد


همه ذرات وجودم فریاد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:46
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ﻣﺮﺍﺣﻞ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻲ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ :
-1ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ
-2 ﻗﺴﻢ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ
-3 ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺑﺪﻳﻦ ﺷﺮﺡ ﮐﻪ ﻣﻴﻮﻩ ﻳﺎ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺭﻭ ﻃﻲ ﻳﮏ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺁﮐﺮﻭﺑﺎﺗﻴﮏ ﺑﻪ ﻟﺒﺖ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻣﻴﮑﻨﻦ ﻭ ﻣﻴﮕﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﻫﻨﻲ ﺷﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺨﻮﺭﻱ
-4 ﺍﻳﺠﺎﺩ ﺣﺲ ﺗﺮﺣﻢ ﺩﺭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ، ﻣﻴﮕﻦ "ﻳﻨﻲ ﺗﻮ ﻓﮏ ﻣﻴﮑﻨﻲ ﻣﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﻴﻢ ﮐﻪ ﻫﻴﭽﻲ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﻱ ؟
-5 ﺗﻴﺮ ﺧﻼﺹ : ﺑﺨﻮﺭ ﺣﻴﻔﻪ ، ﺍﮔﻪ ﺑﻤﻮﻧﻪﻣﺠﺒﻮﺭﻳﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﻨﺪﺍﺯﻳﻢ :|
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:19
+1
saman
saman

همه شب نالم چون نی ، که غمی دارم


دل و جان بردی ، اما نشدی یارم


با ما بودی ، بی ما رفتی.


چون بوی گل به کجا رفتی؟


تنها ماندم ، تنها رفتی


چون کاروان رود...


فغانم از زمین بر آسمان رود


دور از یارم ، خون می بارم


فتادم از پا به ناتوانی


اسیر عشقم ، چنان که دانی


رهائی از غم نمی توانم


تو چاره ای کن که میتوانی


گر ز دل برآرم آهی


آتش از دلم خیزد


چون ستاره از مژگانم


اشک آتشین ریزد.


چون کاروان رود


فغانم از زمین


بر آسمان رود


دور از یارم خون می بارم


نه حریفی تا با او غم دل گویم


نه امیدی در خاطر که تو را جوبم


ای شادی جان ، سرو روان،


کز بر ما رفتی،


از محفل ما ، چون دل ما


سوی کجا رفتی؟؟


تنها ماندم ، تنها رفتی


چو ن بوی گل به کجا رفتی؟؟


به کجائی غمگسار من


فغان زار من بشنو...... باز آ


از صبا حکایتی از روزگار من بشنو


باز آ ..... باز آ..............سوی رهی


چون روشنی از دیده ما رفتی


با قافله باد صبا رفتی


تنها ماندم ، تنها ماندم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 14:34
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ