یافتن پست: #راه

saman
saman


رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش




در راه دل سبیل کنم آبروی خویش






بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم




خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش




شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا



بازآورم که سوختم از آرزوی خویش






خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست




مشکل تر از سراغ توام جست و جوی خویش






تا مست گفتگوی تو گشتم، ز همدمان




بیگانه وار می شنوم گفتگوی خویش






این جنس گریه، عرفی، ز اعجاز برترست




دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:56
+4
roya
roya
در CARLO
سه راه بیشتر نداری
با من باشی
با تو باشم
یا توافق کنیم که با هم باشیم
♥ ♥ ♥



1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:35
+4
saman
saman

به خدا کز غم عشقت ، نگریزم   نگریزم


و گر از من طلبی جان ، نستیزم   نستیزم


هله ای مهر فروزان ! به کجایی ؟ به  کجایی ؟


تو بیا تا گذرد این شب ِ تاریک  ِ  جدایی


چه   شود   گر   ز ِ رُخت   پرده    گشایی


قدحی دارم بر کف ؛ به خدا تا تو    نیایی


هله تا روز قیامت ، نه    بنوشم نه   بریزم


نازنینا ! نظری کن منم   این   خسته  راهت


شرر افکنده به جانم صنما   ! برق   نگاهت


سحرم روی چو ماهت ، شب من زلف سیاهت


به خدا بی رخ و زلفت ، نه بخسبم نه  بخیزم


به   جلال  تو   جلیلم  ، ز    دلال  تو    دلیلم


که من از نسل خلیلم ، که در این آتش تیزم


بده آن آب ز کوزه ، که نه عشقی است دو روزه


چه نماز است و چه روزه ، غم تو واجب و ملزم


به خدا شاخ   درختی  که  ندارد ز    تو  بختی


اگرش   آب دهد  یَم ، شود  او کُنده   هیزم


بپر ای دل  سوی   بالا ، به   پر و  قوت   مولا


که در آن صدر معلا ، چو تویی نیست ملازم


همگان    وقت   دعاها ،    بستایند    خدا   را


تو شب و روز مهیا ، چو فلک جازم و حازم


صفت    مفخر   تبریز ،   نگویم   به   تمامت


چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیز

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:26
+2
saman
saman


مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد




هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد






برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز




که سلیمان گل از باد هوا بازآمد






عارفی کو که کند فهم زبان سوسن




تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد






مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من




کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد






لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح




داغ دل بود به امید دوا بازآمد






چشم من در ره این قافله راه بماند




تا به گوش دلم آواز درا بازآمد






گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست




لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:38
+2
saman
saman

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی



گفت بازآی که دیرینه ی این درگاهی



همچوجم جرعه ی ما کش که زسرّدوجهان



پرتو جام جهان بین دهدَت آگاهی



بر در میکده رندان قلندر باشند



که ستانند ودهند افسر شاهنشاهی



خشت زیرسر و برتارک هفت اخترپای



دست قدرت نگر ومنصب صاحب جاهی



سر ما ودر میخانه که طرف بامش



به فلک برشد ودیوار بدین کوتاهی



قطع این مرحله بی همرهی خضرمکن



ظلمات است بترس ازخطر گمراهی



اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل



کمترین ملک تو ازماه بوَد تا ماهی



تو دم فقرندانی زدن از دست مده



مسند خواجگی و مجلس توران شاهی



حافظ خام طمع شرمی ازاین قصّه بدار



عملت چیست که فردوس برین می خواهی


دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:20
+2
saman
saman

فلک جز عشق محرابی ندارد


جهان بی خاک عشق آبی ندارد


غلام عشق شو کاندیشه این است


همه صاحبدلان را پیشه این است


جهان عشق است و دیگر رزق سازی


همه بازی است الا عشقبازی


اگر بی عشق بودی جان عالم


که بودی زنده در دوران عالم


کسی کز عشق خالی شد ، فسرده است


گرش صدجان بود ، بی عشق مرده است


نروید تخم کس بی دانه عشق


کس ایمن نیست جز در خانه عشق


ز سوز عشق خوشتر در جهان نیست


که بی او گل نخندید ، ابر نگریست


اگر عشق اوفتد در سینه سنگ


به معشوقی زند در گوهری چنگ


که مغناطیس اگر عاشق نبودی


بدان شوق آهنی را چون بودی؟


وگر عشق نبودی بر گذرگاه


نبودی کهربا جوینده کاه


بسی سنگ و بسی گوهر به جایند


نه آهن را ، نه که را می ربایند


طبایع جز کشش کاری ندارند


حکیمان این کشش را عشق خوانند


گر اندیشه کنی از راه بینش


به عشق است ایستاده آفرینش


گر از عشق آسمان آزاد بودی


کجا هرگز زمین آباد بودی؟


چو من بی عشق خود را جان ندیدم


دلی بفروختم ، جانی خریدم


ز عشق آفاق را پر دود کردم


خرد را دیده خواب آلود کردم


کمر بستم به عشق آن داستان را


صلای عشق در دام جهان را
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:09
+2
saman
saman

تا سحر اي شمع بر بالین من


امشب از بهر خدا بیدار باش


سایه  غم ناگهان بر دل نشست


رحم کن امشب مرا غمخوار باش


آه ای یاران بفریادم رسید


ورنه مرگ امشب بفریادم رسد


ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه


چون به دام مرگ افتادم رسد


گریه و فریاد بس کن شمع من!


بر دل ریشم نمک دیگر مپاش


قصه بیتابی دل پیش من


بیش از این دیگر مگو خاموش باش


همدم من مونس من شمع من


جز توام در این جهان غمخوار کو


ون دراین صحرای وحشتزای مرگ


وای بر من وای برمن یار کو؟

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:43
+2
saman
saman
عشق شادی ست، عشق آزادی است

 


عشق آغاز آدمیزادی است

 

عشق آتش به سینه داشتن است


 


دم همت برو گماشتن است


 


عشق شوری زخود فزاینده ست


 


زایش کهکشان زاینده ست


 


تپش نبض باغ در دانه ست


 


در شب پیله رقص پروانه ست


 


جنبشی درنهفت پرده جان


 


در بنِ جان زندگی پنهان


 


زندگی چیست؟ عشق ورزیدن


 


زندگی را به عشق بخشیدن


 


زنده است آنکه عشق میورزد


 


دل و جانش به عشق می ارزد


 


آدمیزاده را چراغی گیر


 


روشنایی پرستِ شعله پذیر


 


خویشتن سوزی انجمن افروز


 


شب نشینی هم آشیانه روز


 


اتش این چراغ سحر آمیز


 


عشق ِ آتش نشین آتش خیز


 


آدمی بی زلال این اتش


 


مشتِ خاکی است پر کدورت و غش


 


تنگ و تاری اسیر آب و گل است


 


صنمی سنگ چشم و سنگ دل است


 


صنما گر بدی و گر نیکی


 


توشبی بی چراغ راه تاریکی


 


آتشی در تو میزند خورشید


 


کنده ات باز شعله ای نکشید؟


 


چون درخت آمدی ، ذغال مرو


 


میوه ای ، پخته شو کال مرو


 


میوه چون پخته گشت و آتشگون


 


می زند شهد پختگی بیرون


 


سیب و به نیست میوه این دار


 


میوه اش آتش است آخر ِکار


 


خشک و تر هر چه در جهان باشد


 


مایه سوختن در آن باشد


 


سوختن در هوای نور شدن


 


سبک از حبس خود دور شدن


 

                                  (هوشنگ ابتهاج)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:37
+1
saman
saman
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

در دست سر مویی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نیست نماز من آلوده نمازی

در میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

جز جام نشاید که بود محرم رازم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:29
+2
saman
saman

از پرده پا بیرون منه، خجلت مده مهتاب را



بر هم مزن ای نازنین، تصویر صاف آب را



گفتم بخوابم تا دمی، زاندیشه ات فارغ شوم



لیکن تو بر هم میزنی، نیلوفران خواب را



کمتر به وصلم وعده ده، طاقت ندارم شوق را



ریگی پریشان می کند، اندیشه مرداب را



گر برقع از رو بر کنی، هنگام شب ای چون پری



صد پاره بینی از حسد، پیراهن مهتاب را



بردار یک دم آینه، رخساره خود را نگر



تا سر زنش کمتر کنی، دیگر تو شیخ و شاب را



بر نیل چشـمت می زنم، موسای سرگردان دل



خواهم اگــر آرم به کف، درّدانه های ناب را

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:11
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ