reza
نمی دانم چرا بعد از عبور از
دقیقا سیصد و هشتاد و نه شب
کماکان لحظه ها بیدار و زنده
کماکان دستها مرداد،در تب
کماکان سجده ها لبریزِ نفرین
کماکان خنده ها زهر هلاهل
تمام حرف ها نقش کف دست
به روی ماسه های خیس ساحل
دوباره چهره ها اندوه،اندوه
دوباره بغض ها فریاد،فریاد
بلندِ آسمان کوتاهِ کوتاه
دوباره خاطرات … ای داد و بیداد
تمام زندگی دور تسلسل :
دوباره،بازهم،یک بار دیگر
دوباره روی گردنهای زخمی
طناب خسته ی یک دار دیگر …
پاراگلایدر
فریاد نمیکشم
که خواهند گفت
از استخوان درد است
مویه نخواهم کرد
باور نمیکنند که این صدای زخمی یک مرد است
ronak
بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم
اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم
بیا با من مدارا کن که دل غمگین و جان خستم
اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم
بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم
بیا شکوه از دل کن که من نازک دلی خستم
جدایی را حکایت کن که من زخمی آن هستم
اگر از زخم دل پرسی برایش مرحمی بستم
مجنونم و مستم به پای تو نشستم
آخر ز بدیهات بیچاره شکستم
برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم
دگر اینجا نمی مانم رهایی از وفا جستم
برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم
نمی خواهم تو را دیگر بدان از دام رستم
مجنونم و مستم به پای تو نشستم
آخر ز بدیهات بیچاره شکستم
مجنون و دل را به چشمان تو بستم
هشیار شدم آخر از دام تو جستم
مجنونم و مستم ....
عاشقم و خستم....
☺SAEED☻
میگفتند:
سختی ها نمک زندگــــــی است.....
امّا چرا کسی نفهمید
"نمــــــک" برای من که خاطراتم زخمی است
شور نیست...
مزه "درد" میدهد...!!