*elnaz* *
در من کودکی هست
ایستاده بر بامِ خانه
با دستهایِ باز
با میل وحشیانه به پرواز
در من کودکی هست
نشسته بر لب حوضی قدیمی...
زیرِ پلکهایش موجی از
ماهی و دریا و ساحلی حقیقی
در من یک کودک جسور
از تهِ تاریکی خیز بر میدارد
در آغوش میگیرد
کسی را که از تنهایی ترس دارد
کسی را که اندوهِ چشمهایش را
هیچ کس دیگر ندارد
کودکی که هر شب وقتِ خواب میپرسد
گنبدِ به این کبودی
چرا من بودم و تو نبودی ؟
ایستاده بر بامِ خانه
با دستهایِ باز
با میل وحشیانه به پرواز
در من کودکی هست
نشسته بر لب حوضی قدیمی...
زیرِ پلکهایش موجی از
ماهی و دریا و ساحلی حقیقی
در من یک کودک جسور
از تهِ تاریکی خیز بر میدارد
در آغوش میگیرد
کسی را که از تنهایی ترس دارد
کسی را که اندوهِ چشمهایش را
هیچ کس دیگر ندارد
کودکی که هر شب وقتِ خواب میپرسد
گنبدِ به این کبودی
چرا من بودم و تو نبودی ؟