یافتن پست: #سد

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

ایستــــاده ام ...

در آخـــــرین ایستــــگاه دنیا...

دلـــــهره دارم...

میتـــــرسم ...

دنیــــا به پایان برسد...

و قطــــاری که تو با آن می آیی...

هیچ وقــــت نرسد...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 21:21
+1
*elnaz* *
*elnaz* *
شاید در گذر از کوچه ها...... کیسه ای دوام نیاورد و تمام سیب های سرخ را راهی ِ راه کند.. درست در همان زمان رهگذری می رسد و در بدست آوردن سرخ ترین سیب یار ما می شود... این سیب اما با سیب حوا فرق دارد... این اما..


دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 18:52
+3
korosh
korosh

نجره اي در بيمارستان



در بيمارستاني، دو بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت مي‏كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي كه بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏كرد.





پنجره، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏كردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏كرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏كرد و روحي تازه مي‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينكه روزي مرد كناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر كه بسيار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد.

مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.
 بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در كمال تعجب، با يك ديوار بلند مواجه شد!

مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏كرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد كاملا نابينا بود.


دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 12:02
+1
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد

به وداعی دل غم دیده ما شاد نکرد

آن جوان بخت که می زد رقم خیر و قبول

بنده پیر ندانم ز چرا آزاد نکرد

کاغذ این جامه به خرابات بشویم که فلک

رهنمونیم به پای علم داد نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله ها کرد درین کوه که فریاد نکرد

سایه تا باز گرفتی ز چمن مرغ سحر

آشیان در شکن طره شمشاد نکرد

شاید از پیک صبا از تو بیاموزد کار

ز آنکه چالاکتر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار بدین حسن خدا داد نکرد

مطر با پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدین راه شد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیات عراقی است سرود حافظ

که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 09:27
+1
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

در این خانه ی متروکه ی ویران را کسی دیگر نمی کوبد کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال من غمگین نمی پرسد و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم درون سینه پر جوش خویش ، اما کسی حال من تنها نمی پرسد و من چون تک درخت زرد پاییزم که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 09:16
+1
*elnaz* *
*elnaz* *
صبر کن جوجه ام جا مانده است پاییز می شمارم یک به یک چند حرف آخرت را رو به آخر می رود گویا این الفبا الف... دال... لام.... ی به گوشم می رسد این صدای آشنا: نقطه، قلم ها بر غلاف ، برگه ها بالا.. و فردا آزمونی دیگر است.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 00:12
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
این روزها،
دلم اصرار دارد
فریاد بزند
اما...
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!
این روزها من ...
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود!
سکوتی می کنم به بلندی فریاد ...
فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد
از راز دلم
از این روزهای تنهایی و دوری و ...!
حسرت ، که در این هجــــــــــوم تاریکی
صدای دل هم به جایی نمی رسد!..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 20:39
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
باورت بشود یا نه!

روزی میرسد

که دلت برای هیچکس به اندازه من

تنگ نخواهد شد

برای نگاه کردنم

بوسیدنم

خندیدنم

اذیت کردنم

برای تمامی لحظاتی که در کنارم داشتی

روزی خواهد رسید

که در حسرت تکرار دوباره من

خواهی بود

میدانم روزی که نباشم

"هیچکس"

تکرار من نخواهد شد..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 12:36
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



دیگر تنها صدایی که
در تنهاییهایم به گوش میرسد
صدای هق هق گریه هایم است
طاقت شنیدنش را داری...؟؟!!


دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 12:28
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
طعم دهانت

سیگار ها را پر کرده است

لبانت

لابه بلای دود ها می رقصند و..

من آخرین پک را می زنم

اینبار هوای خندیدن داری

اشک چشم هایم را سد می کند

حیف آینه ها خیال را باور نمی کنند...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 11:17
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ