یافتن پست: #سد

رضا
رضا
و عشق از زبان دکتر علی شریعتی...
1 دیدگاه  •   •   •  1390/11/11 - 11:53
+7
سحر
سحر
بدون شرح
10 دیدگاه  •   •   •  1390/11/11 - 00:36
+6
امید
امید
ميرسد روزي که بي هم ميشويم/ يک به يک از جمع هم کم ميشويم/ ميرسد روزي که ما در خاطرات/ موجب خنديدن و غم ميشويم [Omidvaram Roz e Khobi Ro Posht Sar Gozashte Bashid]
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 23:40
+2
sasan pool
sasan pool
وعـده ی پــوچ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در ح
Small Skyblue: را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ..
Small Skyblue: *********************************************************
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 19:38
+4
samaneh karami
samaneh karami
دید مجنون را یکی صحرانورد. در میان بادیه بنشسته فرد. کاغذ ازریک است و انگشتان قلم. می نویسد نام لیلی دم به دم. گفت کای مجنون عاقل چیست این؟ می نویسی نامه بهر کیست این؟ گفت مشق نام لیلی می کنم ِ خاطر خود را تسلی می کنم ِ چون میسر نیست ما را کام او ِ عشقبازی می کنم با نام او.
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 17:18
+6
sahar
sahar
1000بار900جمله ی عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان و با 600 شکل پیش 500نفر طرح کردم و400 تای آن ها 300 جمله را به 200 زبان در 100 برگ ترجمه کردند90 تای آن ها را در 80 روز روزی 70 دفعه برای خودم نوشتم60 تای آن ها را آموختم50 بار 40روز روزی 30 دفعه تکرار کردم 20 بار 10 سوال به مدت 9 روز تکرار کردم به 8 سوال 7بار 6جواب دادم در فاصله ی5روز دارای 4بار 3جا در مدت 2 روز تو را دیدم و عاشقانه نگاهت کردم تا روزی برسد که من یک بار بگویم دوستت دارم
2 دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 15:05
+8
vahid
vahid
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 13:58
aB'Bas S
aB'Bas S
مردی در سالن ژیمناستیک از مربی خود می پرسد : با کدام دستگاه کار کنم .می خواهم آن دخترزیبا را تحت تاثیر قرار بدهم مربی گفت :از دستگاه خودپرداز بیرون سالن استفاده کن
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 12:31
+3
aB'Bas S
aB'Bas S
سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 12:24
+2
gha3m
gha3m
من چقدر دلتنگم و چقدر تشنه ی لبخند کسی که باران را میشناسد و دریا را میفهمد، و میداند سنگ، سنگ است و نباید پرتاب کرد
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 01:14
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ