رضا
@ronak در دل و جان خانه کردی عاقبت هر دو را دیوانه کردی عاقبت آمدی کآتش در این عالم زنی وانگشتی تا نکردی عاقبت ای ز عشقت عالمی ویران شده قصد این ویرانه کردی عاقبت من تو را مشغول میکردم دلا یاد آن افسانه کردی عاقبت عشق را بیخویش بردی در حرم عقل را بیگانه کردی عاقبت یا رسول الله ستون صبر را استن حنانه کردی عاقبت شمع عالم بود لطف چاره گر شمع را پروانه کردی عاقبت یک سرم این سوست یک سر سوی تو دوسرم چون شانه کردی عاقبت دانهای بیچاره بودم زیر خاک دانه را دردانه کردی عاقبت دانه را باغ و بستان ساختی خاک را کاشانه کردی عاقبت ای دل مجنون و از مجنون بتر مردی و مردانه کردی عاقبت کاسه سر از تو پر از تو تهی کاسه را پیمانه کردی عاقبت جان جانداران سرکش را به علم عاشق جانانه کردی عاقبت
Romantic
حسرت یعنی رو به رویم نشسته ای و باز خیســـــی چشمـــانم را... آن دستمال خشک بی احساس پاک کند حسرت یعنی شانه هایت دوش به دوشم باشد اما نتوانم از دلتنگی به آن پناه ببرم... حسرت یعنی تـــو که در عین بودنت.... داشتنت را آرزو می کنم...
gha3m
کاش می فهمیدی.... قهر می کنم تا دستم را محکمتر بگیری و بلندتر بگویى:بمان... نه اینکه شانه بالا بیندازى; و آرام بگویى:هر طور راحتی.
رضا
آلاله های دشت من ماتم گرفتيد ؟
عاری است بر روح شما باشيد نوميد
جان نهال سينه ام ديری است تشنه
آلاله های دشت من باران بباريد
درد فراق قلب من دردی است جانكاه
آلاله های دشت من اميد كاريد
آه و فغانی بر سرم كرده است حمله
آلاله های دشت من فرياد رانيد
سرو روان پيكرم گشته خميده
آلاله های دشت من چون سرو مانيد
دشمن اگر بر چشم خيسم گشت آگاه
آلاله های دشت من خامش نمانيد
دادم دل و دينم بر آن زيبای خفته
آلاله های دشت من اين را بدانيد
آمد ندا زان يار شمس بی نشانه
آلاله های دشت من ماتم مگيريد
ali
سرم را روی شانه ات بگذار تا همه بدانند " همه چیز " زیر سر من است
ronak
بر سنگ مزارم بنویسید: در زندگی بارها بالهایم را گشودم تا همچون پرنده ای سبک بال به پرواز در آیم اما هر بار شکارچی حقیری قلبم را نشانه گرفت و بر زمینم کوفت شاید مرگ پایانی بر این پرواز شکست گونه باشد و آغاز رهایی...!
gha3m
دستی ز کرم به شانه ی ما نزدی / بالی به هوای دانه ی ما نزدی دیری ست دلم چشم به راهت دارد / ای عشق سری به خانه ی ما نزدی . . . .
رضا
ای مه زیبای من آیینه میخواهی چه کار؟ بر شب زلف پریشان شانه میخواهی چه کار؟ بشکن آن آیینه را در چشم من خود را ببین شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟ تا ابد دور تو میگردم، بسوزان هستی ام ای که جانم سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟ مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! در دل من کاخ داری، خانه میخواهی چه کار؟
رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای