یافتن پست: #شانه

ronak
ronak
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... ..................... حالا من کى مى تونم برم خونه‌م
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 14:42
+1
رضا
رضا
@ronak در دل و جان خانه کردی عاقبت هر دو را دیوانه کردی عاقبت آمدی کآتش در این عالم زنی وانگشتی تا نکردی عاقبت ای ز عشقت عالمی ویران شده قصد این ویرانه کردی عاقبت من تو را مشغول می​کردم دلا یاد آن افسانه کردی عاقبت عشق را بی​خویش بردی در حرم عقل را بیگانه کردی عاقبت یا رسول الله ستون صبر را استن حنانه کردی عاقبت شمع عالم بود لطف چاره گر شمع را پروانه کردی عاقبت یک سرم این سوست یک سر سوی تو دوسرم چون شانه کردی عاقبت دانه​ای بیچاره بودم زیر خاک دانه را دردانه کردی عاقبت دانه را باغ و بستان ساختی خاک را کاشانه کردی عاقبت ای دل مجنون و از مجنون بتر مردی و مردانه کردی عاقبت کاسه سر از تو پر از تو تهی کاسه را پیمانه کردی عاقبت جان جانداران سرکش را به علم عاشق جانانه کردی عاقبت
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 13:07
+1
Romantic
Romantic
حسرت یعنی رو به رویم نشسته ای و باز خیســـــی چشمـــانم را... آن دستمال خشک بی احساس پاک کند حسرت یعنی شانه هایت دوش به دوشم باشد اما نتوانم از دلتنگی به آن پناه ببرم... حسرت یعنی تـــو که در عین بودنت.... داشتنت را آرزو می کنم...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 01:10
+3
gha3m
gha3m
کاش می فهمیدی.... قهر می کنم تا دستم را محکمتر بگیری و بلندتر بگویى:بمان... نه اینکه شانه بالا بیندازى; و آرام بگویى:هر طور راحتی.
دیدگاه  •   •   •  1390/11/6 - 01:47
+2
رضا
رضا
آلاله های دشت من ماتم گرفتيد ؟
عاری است بر روح شما باشيد نوميد

جان نهال سينه ام ديری است تشنه
آلاله های دشت من باران بباريد

درد فراق قلب من دردی است جانكاه
آلاله های دشت من اميد كاريد

آه و فغانی بر سرم كرده است حمله
آلاله های دشت من فرياد رانيد

سرو روان پيكرم گشته خميده
آلاله های دشت من چون سرو مانيد

دشمن اگر بر چشم خيسم گشت آگاه
آلاله های دشت من خامش نمانيد

دادم دل و دينم بر آن زيبای خفته
آلاله های دشت من اين را بدانيد

آمد ندا زان يار شمس بی نشانه
آلاله های دشت من ماتم مگيريد
دیدگاه  •   •   •  1390/11/5 - 12:28
+5
ali
ali
سرم را روی شانه ات بگذار تا همه بدانند " همه چیز " زیر سر من است
دیدگاه  •   •   •  1390/11/5 - 01:30
+5
ronak
ronak
بر سنگ مزارم بنویسید: در زندگی بارها بالهایم را گشودم تا همچون پرنده ای سبک بال به پرواز در آیم اما هر بار شکارچی حقیری قلبم را نشانه گرفت و بر زمینم کوفت شاید مرگ پایانی بر این پرواز شکست گونه باشد و آغاز رهایی...!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 22:06
+4
gha3m
gha3m
دستی ز کرم به شانه ی ما نزدی / بالی به هوای دانه ی ما نزدی دیری ست دلم چشم به راهت دارد / ای عشق سری به خانه ی ما نزدی . . . .
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 23:31
+5
رضا
رضا
ای مه زیبای من آیینه می‌خواهی چه کار؟ بر شب زلف پریشان شانه می‌خواهی چه کار؟ بشکن آن آیینه را در چشم من خود را ببین شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟ تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان هستی ام ای که جانم سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟ مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! در دل من کاخ داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 20:27
+6
رضا
رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 19:40
+8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ