از جسم گذشتم و با روح همگام شدم !
و مشتاقانه به شهر عشق سفر کردم ...
سفر خردمندانه ای به سوی خالص شدن !!!
♦♦♦ افشین احسن ♦♦♦
لب تشنه ام ای اشک سیلاب میخواهم
در حسرت موجم باران کفافم نیست
درمان درد من باران نم نم نیست !!
بس تشنه میمانم غر ق پریشانی
تا آسمان ها را برمن بگریانی
چشم من از وقتی باعشق تو تر شد
آئینه چندین باآینه ای تر شد
پیدا شو ای مرحم !
بر زخم پنهانم
تا صبح دیدارت بیدار خواهم ماند
بنویسم از این حس سرکوب شده
از این حسی که بغض به گلوم میندازد
از این حال غریب !!!
از این دلتنگی و تضاد تلخ!
از آن روزهای بی تکرار
از آن التهاب درون و از آن عشق دیر یافته
عزیز دورم! دور نزدیکم ! عزیز عزیزم !
با تو بودن به گونه ای و بی تو بودن به گونه ای دیگر است
تو را باید کجای روزگارم جای دهم ؟
که دست هیچ اندیشه ای به تو نرسد !
که هیچ گاه از دستت ندهم ؟
تو را باید به چه نام بخوانم که بمانی و من ؟!
من کجای روزگارت خواهم بود؟
من با نگاهت حرفها دارم
مقصد هایی برای رسیدن
تو درد مشترکی ! مرا فریاد کن
باتو میشود همیشه عاشق ماند
تو از آن منی و من بی تو ویرانه ای بیش نیم ...
بمان ...
عاشق نميشوم، دلواپسم نباش
دستاني از تهي، پاهايي از ورم
فکر مرا نکن، امروز بهترم...
*****
حال مرا مپرس، چيزي مهم که نيست...
اين دلشکستگي، اقرار بيکسيست
درگير من مشو، همدم نميشوم
حوا مرا ببخش... آدم نميشوم...
*****
تقصير تو نبود، نه من نه بخت خود
تو عشق خط زدي، من خواستم نشد
درگير عادتم، سرگرم خود شدم
در مرز يک سقوط، ديگر نه تو نه من...
*****
از پشت اين سکوت، از اين نقاب و نقش
حال مرا بفهم، جرم مرا ببخش
امروز بهترم... حوا بيا ببين
دلتنگ من مباش، من مرده ام... همين!
تمام می شوم همی ،به یک اشاره ، این و بس
نمی توان ، نمی شود ، صداست آرزوی من
بگو بگو تو هم نفس ، دعاست آرزوی من
بری ، برم ، تمام می شود وفا
بمان ، بگو ، سراب عشق پاک ِ من
توان نماند ای خدا به دست های خسته ام
به او بگو نمانده است ، تمام می شود جفا
بیا بیا ، صدا بزن ، به اسم ، اسم کوچکم
بگو که بس همین نفس ، بیا به پیش ِ من ، بیا
همین بدان تو ای سراب
مُهر شانه ام ، دمیست خاک گرفته است
بیا و سجده کن همی ، به مُهر های خسته ام
خدای شکر می کنم تورا
دوباره چشمه ای زلال ، دلی سیاه شست و شو کند ...
در این اندوه بی پایان، بمان تنها تو در یادم
شبیه برگ پاییزی، پر از احساس دلتنگی
دلت مانند یک دریا، زلال و صاف و بیرنگی
... ...
چه شبهایی که من بی تو، خزان عشق را دیدم
ولی از عشق گفتم باز، کنار غصه روییدم
بلور اشک های من، همان آغاز تنهای ست
مرور خاطرات دل، عجب تکرار زیبایی ست.
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
کنار پنجره می آیم
نسیم تبسم تو جاریست
قاصدکها آمده اند
در رقص باد و یاد
سبز
سپید
سرخ...
و این آخرین قاصدک
چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!
****
می خوانمت
با هفت زبان
در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای
سرشار از تکلم درخت و آفتاب
سرشار از تنفس آینه و عود
سرشار از بلوغ آسمان
و من هر چه می آیم
به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم
می خواهم در بیرنگی گم شوم
****
نمی دانم
شابد به نسیمی که صبح گاه
در سایه روشن حسرت و لبخند
از کنار دستهایت عبور کرد
می اندیشی
و من به آن بادبادکی فکر می کنم
که در سپیده دم ستاره و اسپند
در نگاه زلال تو تخم گذاشت
و تو نم نم
در تنهایی و ماه
ناپدید شدی
و تنها رد پایت
در امتداد مسیرهای خیس بی پایان
جا ماند
****
جای تامل نیست
قاصدکها آمده اند
و تو در سرود خلسه و خاکستر
ناپیدا شده ای
و من به معراج نیلوفرانه تو می اندیشم
و به انتظار شب بوها
که در بهاری زرد
به شکوفه نشست
****
نمی دانم کدام پرنده
در نبض مدادهایت جاری بود
که هیچ کاغذی
در وسعت حجم آن نگنجید
راستی نگفتی کدام باد
بادبادکهایت را با خود برد
****
پنجره را می بندم
خانه در موسیقی لبخند تو گم می شود
و آفتابگردان نگاه تو
در آسمان هشتم
ناتمام ادامه دارد
و من
به یاد آن پرنده ای می افتم
که صبح
در متن بلوغ و آفتاب
ناپیدا گم شد
ناپیدا گم شد.