(هوشنگ ابتهاج)
من آن اندوه سرشارم که روزی شعله زد آهم
و لرزید آسمان از ناله های گاه و بیگاهم
مرا در آتش عشقت چنان پروانه سوزاندی
ولی صد سال دیگر هم " من از یادت نمی کاهم "
اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...
جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم
تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود
گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم
تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم
بود عمري به دلم با تو که تنها بِنِشينم
کامم اکنون که برآمد بنشين تا بنشينم
پاک و رسوا همه را عشق به يک شعله بسوزد
تو که پاکي بِنِشين تا منِ رسوا بنشينم
بي ادب نيستم اما پي يک عمر صبوري
با تو امشب نتوانم که شکيبا بنشينم
شمع را شاهد احوال من و خويش مگردان
خلوتي خواسته ام با تو که تنها بنشينم
من و دامان دگر از پي دامان تو؟ حاشا!
نه گياهم که به هر دامن صحرا بنشينم
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشاني
برنخيزم همه ي عمر و همين جا بنشينم
ساغرم، دورزنان پيش لبت آمدم امشب
دستگيري کن و مگذار که از پا بنشينم
"سیمین بهبهانی"
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پریرخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
(نجیب زاده)
شمع و پروانه منم مست ميخانه منم
رسوای زمانه منم ديوانه منم
رسوای زمانه منم ديوانه منم
يار پيمانه منم از خوب بيگانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون همسفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم ديوانه منم
تو ای خدای من شنو نوای من
زمين و آسمان تو ميلرزد به زير پای من
مه و ستارگان تو ميسوزد ز ناله های من
رسوای زمانه منم ديوانه منم
رسوای زمانه منم ديوانه منم
وای از اين شيدا دل من
مست و بی و پروا دل من
مجنون هر صحرا دل من
رسوا دل من رسوا دل من
ناله تنها دل من داغ حسرت ها دل من
سرمایه سودا دل من
رسوا دل من
خاک سر پروانه منم خون دل پيمانه منم
چون شور ترانه تويي چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم ديوانه منم
رسوای زمانه منم ديوانه منم
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
می درخشد دو نگاه
که به ناکامی از این محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
واندر این راه دراز
می چکد بر رخ من اشک نیاز
می دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستاده ست کسی
روح آواره ی کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از سنگ فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد بر افراشته از سینه دشت
سرخوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بنده صحرای عدم
با منش یک سخن است
من در اندیشه که این سرو بلند
وین همه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند به هم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بی جان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد
از عشق میگویی ، بگو آبی ترین باشد
از عشق میگویم اگر درد تو این باشد
بگذار من عاشق ترین مرد زمین باشم
بگذار یک دیوانه هم عاشق ترین باشد
شیطان از اول خوب میدانست آدم کیست
بگذار لاف عشق تهمت آفرین باشد
من از فریب گندم روی تو دانستم
بیچاره دل یک عمر باید خوشه چین باشد
با یک هجوم از هم فرو میریزدش غم ؛ آه
دیوار ِ دل سهل است اگر دیوار چین باشد
آه ای شبان ِ خفته ی کولی ترین برخیز !
میترسم اینجا باز گرگی در کمین باشد
وقتی که از دل گفتی و آئینه ، دانستم
آنی که میخواهد دلم باید همین باشد
تا بود از تو قسمتم غم بود و دیگر هیچ
ای کاش تا باشد نصیبم از تو این باشد
این است پایان ِ تب پروانه ای چون من
آتش همان بهتر که خاکستر نشین باشد
(نجیب زاده)