دلا بــسوز کــــه سـوز تو کـــارهــا بکــــند
نـــیاز نیــــم شبـــی دفع صدبلا بکـــــند
تــــــو با خدای خــــود اندازکارو دل خوش دار
کـــــه رحم اگر نکند مدعی خــدا بکـــــند
عتـــاب یار پریچهره عــــاشقانه بکــش
کــــه یکـــــ کرشمه تلافی صد جـفا بکـــــند
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیـک
چـــو درد در تــــو نبیند کـــه را دوا بکــــند
ز مـلـــک تا ملکـــوتش حجـــاب بردارند
هــــر آنکـــه خدمت جام جهان نما بکـــــند
زبخت خفته ملولم بود کـــــه بیـــداری
بـــوقت فاتحه صبح یـــک دعـــا بکــــند
بسوخت حــــافظـــ و بویی به زلف یار نبود
مگـــــر دلالت این دولتـــش صــــــبا بکــــــند
مست مستم ساقیا دستم بگیر تا نـیـافـتـادم ز پـا دسـتـم بـگـیـر
بـر در مـیـخـانـه با زنـجـیر عشق بـستـه ای پای مـرا دستم بگـیـر
دردمـنـدم عاشـقـم افـسـرده ام ای به دردم آشــنـا دسـتم بگـیـر
اوفـتـادم سخت در گرداب عشق ایـن دم آخـر بــیــا دسـتـم بگـیـر
مست مستم ساقیا دستم بگیر تا نـیـافـتـادم ز پـا دسـتـم بـگـیـر
بـر در مـیـخـانـه با زنـجـیر عشق بـستـه ای پای مـرا دستم بگـیـر
دردمـنـدم عاشـقـم افـسـرده ام ای به دردم آشــنـا دسـتم بگـیـر
اوفـتـادم سخت در گرداب عشق ایـن دم آخـر بــیــا دسـتـم بگـیـر
بحر یست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
در ازل پـــرتـــو حــسنت زتجلـــــی دم زد
عشق پیــدا شدو آ تش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دیدملک عشق نداشت
عیــن آتش شــد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کزاین شعله چراغ افروزد
برق غیــرت بــدرخشید وجهــان بر هم زد
مــدعـی خواست که آید به تماشـاگه راز
دست غیب آمــد و بر سینه ی نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمـدیـده ی مــا بودکه هـم بر غـم زد
جـان علـوی هــوس چاه زنخدان توداشت
دست درحلقه ی آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آنروز طرب نامه ی عشق تونوشت
کــه قلــم بــر سـر اسبــاب دل خــرم زد
در فراسوی مرز های تن ات تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره ها ی مشتاق را به من بده
روشنی آب و شراب را
آسمان بلند و کمان گشادهی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرّر کن.
در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست می دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور وتپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان روحی که جسد را در پایان سفر ،
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده !
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و بدل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست زدامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
صد جوی آب بسته ام ازدیده در کنار
بربوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
می گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
(نجیب زاده)