یافتن پست: #فراموشی

saeed
saeed
من بودم و غروبی سرخ که نشان از تاریکی تلخی داشت


به ذهنم فشار آوردم تا تو را به خاطر آورم

 
ولی هر چه سعی کردم به ذهنم هم نیومدی


همان لحظه که خورشید خانم داشت می رفت


به خاطرم اومد که تو تمام هستی من بودی

 
ولی نمیدانستم که به زیبا یهای دنیا نباید دل بست

 
به تویی که زیبایی محض بودی


آنروز غروب عشق من بود


من فهمیدم که وعده هایت وفایی ندارد

 
شکوه هایی که از تو داشتم به فراموشی سپردم


و گفتم که باید او را زخاطر برد


خورشید رفت و شب امد

 
ولی من هنوز روز را ندیده ام

 
اگر هر غروب طلوعی دارد

 
ولی این غروب طلوعی ندارد

 
حالا دیگر من مانده ام و یک دنیا تاریکی


غروب عشق اگر غمگین بود


ولی برایم دوست داشتنی بود
دیدگاه  •   •   •  1392/06/30 - 11:46
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
برای بودن,



گاهی لازم است كه نباشی!



شاید نبودنت, بودنت را به خاطر آورد...



اما دور نباش....



دوری همیشه دلتنگی نمی آورد....



فراموشی همان نزدیكیهاست !
دیدگاه  •   •   •  1392/06/26 - 21:32
+1
saeed
saeed

فدای تمام پدر مادرهایی که به دست فراموشی سپرده شدن


توی جایی به اسم خانه سالمندان زندانی شدن و همیشه چشمشون به دره تا یک آشنا ببینن


بعضی وقتا ما آدمها چیزهایی رو فراموش میکنیم که عمری بهشون مدیونیم


چطور دلمون میاد؟ چطور میتونیم؟


با این همه سنگ دلی و بی وفایی میتونیم اسم خودمون رو انسان بزاریم؟؟
تقدیم به تمام پدر و مادرهای فراموش شده

دیدگاه  •   •   •  1392/06/26 - 20:36
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
دشت‌هایی چه فراخ! کوه‌هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها غفلت پاکی بود که صدایم می‌زد

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید. راه افتادم. یونجه‌زاری سر راه.

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ و فراموشی خاک.

لب آبی گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب: من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه. چه کسی پشت درختان است؟

هیچ، می‌چرخد گاوی در کرت ظهر تابستان است. سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است.

سایه‌هایی بی لک، گوشه‌ی روشن و پاک، کودکان احساس! جای بازی این‌جاست.

زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است، که مرا می‌خواند..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 00:05
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
وای، باران

…………باران

……..شیشهء پنجره را باران شست.

…..از دل من اما،

……………..چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،

………من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

……………….وای، باران

…………………………..باران

………………………………پر مرغان نگاهم را شست.

خواب، رؤیای فراموشیهاست!

…………….خواب را دریابم

………………….که در آن دولت خاموشیهاست.

…………………………..با تو در خواب مرا لذت ناب هم ‌آغوشیهاست.

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می‌بینم،

و ندایی که به من می‌گوید:

………….“گرچه شب تاریک است

………………………..دل قوی دار،

………………………………سحر نزدیک است.”

دل من، در دل شب،

…………خواب پروانه شدن می‌بیند.

…………………………مـِهر در صبحدمان داس به دست

……………………………………….خرمن خواب مرا می چیند.

آسمانها آبی،

…….. پر مرغان صداقت آبی‌ست

…………………..دیده در آینهء صبح تو را می‌بیند.

از گریبان تو صبح صادق،

……………..می گشاید پر و بال.

تو گل سرخ منی

………..تو گل یاسمنی

…………………تو چنان شبنم پاک سحری؟

……………………………………………. نه

……………………………………………..از آن پاکتری.

……………….تو بهاری؟

……………………… نه

……………………….بهاران از توست.

……….از تو می گیرد وام،

………….هر بهار اینهمه زیبایی را.

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!

……………….کاروانهای فروماندهء خواب از چشمت بیرون کن!

بازکن پنجره را!

……تو اگر بازکنی پنجره را،

………………..من نشان خواهم داد

……………………………به تو زیبایی را.

بگذر از زیور و آراستگی

………….من تو را با خود، تا خانهء خود خواهم برد

………………….که در آن شوکت پیراستگی

…………………………….چه صفایی دارد

آری از سادگی‌‌اش،

…………..چون تراویدنِ مهتاب به شب

……………………………….مهر از آن می‌بارد.

باز کن پنجره را

……..من تو را خواهم برد

…………………به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش

………..که در آن مجلس جشن

…………………….صحبتی نیست ز دارایی‌ داماد و عروس

……………………..صحبت از سادگی و کودکی است

……………………..چهره‌ای نیست عبوس

کودک خواهر من

……….در شب جشن عروسی عروسکهایش می‌رقصد

کودک خواهر من

………..امپراتوری پر وسعت خود را هر روز

……………………………………..شوکتی می‌بخشد

کودک خواهر من

………نام تورا می‌داند

………نام تورا می‌خواند

………………………گل قاصد آیا با تو این قصهء خوش خواهد گفت؟

باز کن پنجره را

………..من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حیات

……………………………….آب این رود به سر چشمه نمی‌گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

…………..صبح دمید!

و چه رویاهایی !

………….که تبه گشت و گذشت.

و چه پیوند صمیمیتها،

…………..که به آسانی یک رشته گسست.

چه امیدی، چه امید ؟

…………..چه نهالی که نشاندم من و بی‌بر گردید.

دل من می سوزد،

……که قناریها را پر بستند.

………..که پر پاک پرستوها را بشکستند.

و کبوترها را

……….آه، کبوترها را

………………و چه امید عظیمی به عبث انجامید
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 12:01
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
این تو نیستی که مرا از یاد برده ای !

این منم که به یادم اجازه نمیدهم حتی از نزدیکی ذهن

تو عبور کند ، صحبت از فراموشی نیست ، صحبت از

لیاقت است !..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 18:26
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



"دلتنگم" نمیشوی...
"بی قرارت" نمیشوم!
آغاز "فراموشیمان" مبارک.




دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 22:14
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



خاموشی بهانه است...مشترک مورد نظرقصد فراموشی دارد.....


دیدگاه  •   •   •  1392/06/13 - 19:59
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
-۞سال هاست..................................................۞
۞من و فراموشی.................................................۞
۞سرِ «تو».......................................................۞
۞جنگ داریم!......................................................۞
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 20:46
+2
xroyal54
xroyal54
در خاطری که تو هستی
دیگران
محکومند به فراموشی!
این را به همه بگو...!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 23:29
+10
صفحات: 1 2 3 4 5 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ