یافتن پست: #فراموش

امید
امید
خداوندا از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم حال که بزرگ شده ام و کسی را دوست می دارم می گویند: فراموشش کن شریعتی
دیدگاه  •   •   •  1390/11/17 - 15:29
+3
مهسا
مهسا
خصلت آدما اینه که فراموش کارن اگه تو بری یکی دیگرو در آغوش دارن.
دیدگاه  •   •   •  1390/11/16 - 19:45
+2
ALI
ALI
گاهی آنقدر غرق آرزوهات هستی که فراموش میکنی یکی پشت در دستشویی منتظره!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/16 - 17:41
+1
ALI
ALI
میخوای کسی فراموشت نکنه ازش پول قرض بگیر!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/16 - 17:32
+1
رضا
رضا
گرچه عمریست غریبانه فراموش توام

باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام

باورم نیست که بیگانه شدی با من و من

همچو یک خاطره کهنه فراموش توام


شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر


که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام

نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز


تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام

حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست

من پرستوی خزان دیده و خاموش توام
دیدگاه  •   •   •  1390/11/16 - 17:26
مهسا
مهسا
اینجا زمین است ! رسم آدم هایش عجیب است! اینجا ، گم که مى شوى ، به جاى اینکه دنبالت بگردند ... فراموشت مى کنند ...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/16 - 15:15
+6
مهسا
مهسا
نه زخم است ... نه سوختگی ... انگشتانم اگر باند پیچ است ، بخاطر ِ همه ی نخ هایی ست ، که بسته بودم ! تا یادم باشد ، چطور فراموش شدم !!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/16 - 15:06
+5
سحر
سحر
به بند دلت میاویز رخت خاطره ام را گرد باد های فراموشی حرمت نمی شناسند . . .
دیدگاه  •   •   •  1390/11/11 - 13:09
+4
رضا
رضا
گرچه عمریست غریبانه فراموش توام

باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام

باورم نیست که بیگانه شدی با من و من

همچو یک خاطره کهنه فراموش توام


شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر


که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام

نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز


تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام

حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست

من پرستوی خزان دیده و خاموش توام
دیدگاه  •   •   •  1390/11/11 - 12:23
+6
sasan pool
sasan pool
وعـده ی پــوچ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در ح
Small Skyblue: را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ..
Small Skyblue: *********************************************************
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 19:38
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ