من کلی قدم بر داشتمو ولی تو چی توهمون قدم اول پشتمو خالی کردی
جوری زمین خوردم که فکر کنم حالاحالاها نتونم بلندشم
بی همگان بسر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم بی تو بسر نمی شود
دیده عقل مست تو چنبره چرخ پست تو
گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود
خمر و خمار من توئی باغ و بهار من توئی
خواب و قرار من توئی بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من توئی
آب زلال من توئی بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود
دل بنهم تو بر کنی توبه کنم تو بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو بسر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی قلم شوم
ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود
حاصل روزگار من , رهبر و یار و غار من
بی تو بداست کار من بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم, بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود
جان زه تو جوش میکند دل زه تو نوش میکند
عقل خروش میکند بی تو بسر نمی شود
گر نشوی تو یار من بی تو خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود
هرچه بگویم ای سندس نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو بلفظ خود بی تو بسر نمی شود
شاه منی و دلبری شمس جهان اکبری
از مه خور تو انوری بی تو بسر نمی شود
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست، اگر توانم که سفر کنم زدستت
بکجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
زمحبتت نخواهم که نظر کنم برویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
بکرشمهء عنایت نگهی بسوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم
بکدام دوست گویم که محل راز باشد؟
چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم، چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد
دگرش چو باز بینی، غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی بوفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد