یافتن پست: #قصه

nanaz
nanaz

بهترین قصه ی دنیا عشق است و بدترین آن عادت...
اما بدتر از همه عادت به کسی است که روزی عاشقش بودی...


دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 14:47
+6
saeed
saeed
من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم
خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم
من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم
من هم شبی قسم به خدا مثل قصه ها
با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم
قابیل مرگ، نعش مرا میکشد به دوش
کم کم شبیه قصه هابیل میشوم
حک میکند غروب، مرا شاعری به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم
یک شب شبیه شاپرکی می پرم ز خاک
در آسمان به آیینه تبدیل میشوم
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 10:52
+1
saman
saman

تو فکر یک سقفم، یک سقف بی‌روزن 
یک سقف پابرجا، محکم‌تر از آهن 


سقفی که تن‌پوشِ هراس ما باشه 
تو سردی شب‌ها، لباس ما باشه 



سقفی اندازه‌ی قلب من و تو .. واسه لمس تپش دلواپسی 
برای شرم لطیف آینه‌ها .. واسه پیچیدن بوی اطلسی 


زیر این سقف، با تو از گل، از شب و ستاره میگم 
از تو و از خواستن تو، میگم و دوباره میگم 


زندگیم‌و زیر این سقف، با تو اندازه می‌گیرم 
گم میشم تو معنی تو، معنی تازه می‌گیرم 


 سقف‌مون افسوس و افسوس، تن ابر آسمونه 
یه افق یه بی‌نهایت، کمترین فاصله‎مونه 


تو فکر یک سقفم، یک سقف رویایی 
سقفی برای ما، حتا مقوایی 


 تو فکر یک سقفم، یک سقف بی‌روزن 
سقفی برای عشق، برای تو با من 


سقفی اندازه‌ی قلب من و تو .. واسه لمس تپش دلواپسی 
برای شرم لطیف آینه‌ها .. واسه پیچیدن بوی اطلسی 


زیر این سقف اگه باشه، می‎پیچه عطر تن تو 
لُختی پنجره‌هاش‌و می‌پوشونه پیرهن تو 


زیر این سقف خوبه عطرِ خود‌فراموشی بپاشیم 
آخر قصه بخوابیم، اول ترانه پاشیم 


(ایرج [!] عطایی)

دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:45
+5
saman
saman

یاد داری که موسم پاییز


جانب باغ و بوستان رفتیم


دست در دست یکدگر باهم


از پی دیدن خزان رفتیم


پنجه های چنار زرد و نزار


زیر پای من و تو می شد خرد


باد پاییز های و هوی کنان


برگها را به هر طرف می برد


گلبن نسترن ز بی برگی


بیدسان پیش باد می لرزید


گه ز تاراج باغ می نالید


گه ز تشویش باد می لرزید


شاخه های صنوبر و شمشاد


بر سر خاک زر می افشاندند


برگها زیر پای ما نالان


قصه ای دردناک می خواندند


خسته و دلشکسته می گفتند


مرگ مطلوبتر ز تنهایی ست


پایفرسود پای دوست شدن


دوستان خوبتر ز تنهایی ست

دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:30
+2
saman
saman

یاد داری که موسم پاییز


جانب باغ و بوستان رفتیم


دست در دست یکدگر باهم


از پی دیدن خزان رفتیم


پنجه های چنار زرد و نزار


زیر پای من و تو می شد خرد


باد پاییز های و هوی کنان


برگها را به هر طرف می برد


گلبن نسترن ز بی برگی


بیدسان پیش باد می لرزید


گه ز تاراج باغ می نالید


گه ز تشویش باد می لرزید


شاخه های صنوبر و شمشاد


بر سر خاک زر می افشاندند


برگها زیر پای ما نالان


قصه ای دردناک می خواندند


خسته و دلشکسته می گفتند


مرگ مطلوبتر ز تنهایی ست


پایفرسود پای دوست شدن


دوستان خوبتر ز تنهایی ست

دیدگاه  •   •   •  1392/06/30 - 23:28
+2
saman
saman

یاد داری که موسم پاییز


جانب باغ و بوستان رفتیم


دست در دست یکدگر باهم


از پی دیدن خزان رفتیم


پنجه های چنار زرد و نزار


زیر پای من و تو می شد خرد


باد پاییز های و هوی کنان


برگها را به هر طرف می برد


گلبن نسترن ز بی برگی


بیدسان پیش باد می لرزید


گه ز تاراج باغ می نالید


گه ز تشویش باد می لرزید


شاخه های صنوبر و شمشاد


بر سر خاک زر می افشاندند


برگها زیر پای ما نالان


قصه ای دردناک می خواندند


خسته و دلشکسته می گفتند


مرگ مطلوبتر ز تنهایی ست


پایفرسود پای دوست شدن


دوستان خوبتر ز تنهایی ست

دیدگاه  •   •   •  1392/06/30 - 03:20
+3
saman
saman
در قلب قصه های یکی بود یا نبود
یادم نمی رود که کسی جز خدا نبود
یادم نمی رود که در آن سال های دور
مردانگی ز افسر شاهی جدا نبود
در باور قبیلة احساس های پاک
بی حرمتی به ساحتِ گل ها روا نبود
آن روز در تصور انسانِ قصه ها
می گفت مادرم که محبت خطا نبود
وقتی د لی برای د لی درد می نوشت
پیکی به جز کبوتر بادِ صبا نبود
این کوه این تهی شده از یادِ تیشه ها
در بیستونِ عشق چنین بی صدا نبود
روزی که قهرمان به سر چشمه می رسید
راهی به جز مبارزه با اژدها نبود
می شد که در هوای مساوی نفس کشید
یک بام در کشاکشِ چندین هوا نبود
دیدگاه  •   •   •  1392/06/29 - 23:33
+3
saeed
saeed

چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ، او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد ، افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد و در پی گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست.


.

دیدگاه  •   •   •  1392/06/29 - 17:10
+3
saeed
saeed
ما هم مثل شنگول و منگول گول خوردیم...
او از گرگ قصه...
ما از گرگ سرنوشت!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/28 - 23:15
+4
saman
saman
زمان در خواب و دريا قصه پرداز


خيالم در بلندي هاي پرواز،


 


ز تلخي هاي پايان، مي رسيدم-


 


به شيرينِ شگفتي هاي آغاز !


 


 


(فریدون [!])

دیدگاه  •   •   •  1392/06/28 - 21:16
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ