یافتن پست: #قصه

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ک مثل کپل
صحرا شده پر ز گل

گ مثل گردو

بنگر به هر سو

ب مثل بهار
فکر کن بسیار

پ مثل پسته
نباش خسته

م مثل موش
دیون دیون موش
برخیز و بکوش
برخیز و بکوش

خ مثل خونه
نگیر بهونه

آ مثل آواز
قصه شد آغاز
(میدونین شعر چیه)
دیدگاه  •   •   •  1392/06/2 - 18:01
+2
roya
roya
یارم از من بی سببب رنجید و رفت / گریه را دید و بر من خندید و رفت
وقت رفتن دیگر از ماندن نگفت / قصه ناگفته ها را نشنید و رفت
تشنه بودم همچو دشتی پر عطش / مثل باران بر تنم بارید و رفت
گل فراوان بود از باغ من / غنچه ای نشکفته را برچید و رفت . . .
دیدگاه  •   •   •  1392/06/1 - 21:55
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
من میگم منو شکستن

چشم فانوسمو بستن

تو میگی خدا بزرگه

ماه رو میده به شب من

من میگم آخه دلم بود

اون که افتاده به خاکه

تو میگی سرت سلامت

آینه ها زلال و پاکه

اینه که فاصله ها رو

نمیشه با گریه پر کرد

یکیمون بهار سرخوش

یکیمون پاییز پر درد

من میگم فاصله مرگه

بین دستای تو با من

تو میگی زندگی اینه

حاصل عشق تو با من

من میگم حالا بسوزم

یا که با غصه بسازم

تو میگی فرقی نداره

من که چیزی نمی بازم

من میگم اینجا رو باختی

عمری که رفته نمیاد

تو میگی قصه همین بود

تو یه برگی توی این باد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/1 - 21:28
+2
sahar
sahar

دارم یه حس دیرینه که سالها تو دلمه و بهونه میگیره/ تو هم مثل منی چون تو سکوت شب /قصه هات میمیره

دیدگاه  •   •   •  1392/06/1 - 17:29
+6
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


کاش میشد قصه رفتن را وقت گفتن بی صدا تغییر داد … کاش میشد سرنوشت خویش را خود نوشت و بر کف تقدیر داد …


دیدگاه  •   •   •  1392/06/1 - 16:55
+5
xroyal54
xroyal54
یکی بود و یکی نبود
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن
یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن برای بودن یکی باید دیگری نباشد
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود!
همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست میکنیم

از دارایی ، از دوستی ، از هستی انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست هیچکس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد
، ارزشی ندارد

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم

هنر نبودن دیگری...
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/30 - 12:27
+8
*elnaz* *
*elnaz* *
چقد من بد شانسم....چقد.....چقد دیگه باید گریه کنم خدا.............
19 دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 11:17
+4
saman
saman

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را

منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم

به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو

ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است

شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده

بیا بگشای در ، تا پر گشایم

به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:27
+2
saman
saman
  از فقر مینویسم ،با دستهای خالی                             

                           سفره پراست امشب از شامی خیالی.


معتاد زجر بودیم ،باید که می کشیدیم                        


                           خواب غذا می دیدیم از خواب می پ[!]م.


دلهای همسایه ها ،برای ما کباب بود                        


                            سارا ولی هنوزم شبها گرسنه خواب بود


با اشک مینویسم ،بابا نان ندارد                              


                          شاید که معجزه شد از اسمان ببارد


دیوارها شعار، [!] فقر دادن                                  


                           صندوقهای خیریه در حد یک نمادن


محکوم به فقر بودیم ، محکوم به فرق و تبعیض              


                         دلخوش به وعدهایی ،از چیزهای ناچیز


از فقر مینویسم، با این که نیست حالی                   


                             این قصه ای حقیقیست ،از دارایی خیالی

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:18
+2
saman
saman
این روزها هر جا که باشم تو را حس می کنم

عطرت تمام خلوتم را پر کرده

و بی شرمانه تا رختخوابم هم پیش آمده

آنجا که خیال انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند

و مرا به رویایی ترین خوابها فرا می خواند

خوابهایی که بی خیال فرسنگها ف ا ص ل ه

تو را کنار من می نشاند

و به من فرصت تماشا می دهد

این روزها به آخرین ها می اندیشم

به آخرین قرار

آخرین دیدار

و هدیه ی آخر

راستی پس بوسه آخر چه ؟!

شاید بعدها روزنامه ها قصه زنی را بنویسند

که حواس خودش را پرت می کرد

تا نداند عطر مردانه می زند !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:35
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ