یافتن پست: #قصه

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
کاش اسبی داشتم تا که با آن در حریم قصه ها می تاختم

غصه ها را میشکنم و غم به آتش میکشیدم و آرزو می ساختم : کاش اسبی می داشتم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/28 - 18:21
+6
alifabregas
alifabregas
دختر گفت: بشمار پسرک چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن: یک…دو… سه …چهار….. دخترک رفت پنهان شود آن طرفتر پسردیگری را دید که گرگم به هوا بازی میکند، برّه شد و با گرگ رفت پسرک قصه هنوز می شمارد…
دیدگاه  •   •   •  1392/04/28 - 00:46
+4
مهسا
مهسا
در دریافتم ؛


چه بسیار که فقط را از من گرفت


در حالی که گویی ،


چه بسیار که فقط باعث شد


در حالی که بیش نبود ،


دریافتم کسی هست که


اگر بخواهد "می شود"


و اگر نخواهند "نمی شود"


به همین ...


کاش نه

و نه می خوردم


فقط او را و بس .
دیدگاه  •   •   •  1392/04/27 - 03:02
+5
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO




ای که داشتنت آرزوی دست نیافتنی !


برایت از عشق می‌سرایم و تو هرگز دلنوشته‌هایم را نمی‌خوانی .


دلتنگ دیدارت می‌شوم و تو هرگز نمی‌آیی .


لحظه‌ها را به یادت سر می‌کنم و تو هرگز نمی‌دانی .


این است ، قصه تلخ جدایی .

1 دیدگاه  •   •   •  1392/04/27 - 02:30
+7
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


گر کبریت فروش شوم ، کتاب هم خواهم فروخت به پای قصه ها سوختن ، چه گرما که نمی دهد !!!


دیدگاه  •   •   •  1392/04/26 - 17:19
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟ سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم

دیدگاه  •   •   •  1392/04/26 - 14:56
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

بی تفاوت می روم تا مرز دیدن ، غم مخور
میروم تا گوش بی مرز شنیدن ، غم مخور

اینهمه گفتند و ما نشنیده انگاشتیم و بس
حال زین پس میروم تا لب گزیدن ، غم مخور

پیش ترها دوستی ها را صداقت می نگاشت

اینک اما دوستان غافل از آنند ، غم مخور

اصل ذات گندم است در قصه ی نان و نمک

می شود افسون دست آسیابان ، غم مخور
...

دیدگاه  •   •   •  1392/04/25 - 17:35
+3
saman
saman
در CARLO
حوا ، یک سیب تو را به فرش رساند
یک سیب نیوتن را به عرش
من که دو سیب میکشم کجای قصه ام ؟ :D
دیدگاه  •   •   •  1392/04/25 - 12:35
+7
*elnaz* *
*elnaz* *

این ... از ابتدا به سر آمده بود فقط این میان آواره شد !!!

دیدگاه  •   •   •  1392/04/24 - 23:29
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
سوختن قصه ی شمع است ولی قسمت ماست
شاید این قصه ی تنهایی ما کار خداست
آنقدر سوخته ام با همه بی تقصیری
که جهنم نگزارد به تنم تاثیری ..
دیدگاه  •   •   •  1392/04/21 - 11:16
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ