یافتن پست: #قصه

saman
saman
ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 16:06
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
دست از سر ما بردار کنار تو نمیمونم
یه روز میگفتی عاشقم اما دیگه نمیتونم
تقصیر هیچکس دیگه نیست قصه ماتموم شده
حیف همه خاطره ها به پای کی حروم شده
دروغ میگفتی که برم از بی کسی دق میکنی
حرفاتو باور ندارم بی خودی هق هق میکنی
یادم می افته لحظه ای که دست تو رو شد برام
قسم میخوردی پیش من که جز تو عشقی نمیخام
دست خودم نیست که دیگه حرفاتو باور ندارم
این چیزا تقصیر تویه تلافیشو در میارم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 10:53
+5
sara
sara
کلاغ جان!

قصه من به سر رسید

سوار شو !

تو را هم به خانه ات می رسانم . . .
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 08:37
+3
parisa
parisa
ﻣﻦ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻃﻮﺍﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻭ ﺗﻮ
ﻣﺮﺍ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺰﻧﯽ !
.
.
.
.
.
ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ . .
دیدگاه  •   •   •  1392/04/14 - 22:29
+4
behzad
behzad
كجا باید رفت؟.....
ز كه باید پرسید؟!!!
واژه عشق و پرستیدن چیست؟
جان اگر هست چرا در من نیست؟
من كه خود می دانم ..
راه من راه فناست
قصه عشق فقط یك رویاست....
اه ای راه سكوت...
اه ای ظلمت شب....
من همان گمشده ی این خاکم
به خدا عاشق قلبی پاكم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/14 - 18:42
+3
saman
saman
خاطره های لعنتی ! چرا ولم نمی کنین ؟
مث شناسنامه شدم که باطلم نمی کنین

یه دل پر از قصه دارم که بی خیال عالمه چشمای سردمو ببین

، مگه چیم از مرده کمه ؟

یه مهر باطل بزنین ، رو این شناسنامه برم برای این یه دونه مهر ،

یه عمره که منتظرم یه عمریه با زنده ها ، مرده گیمو سر می کنم

دارم نفس کشیدنو ، دروغی باور می کنم

من از صدای نفسام ، دیگه دارم خسته می شم

فقط یه پرونده بودم که تا ابد بسته می شم

خاطره های لعنتی ، ولم کنین دارم می رم شماها زندگی کنین ،

من دیگه باید بمیرم اگر کسی سراغمو از شماها گرفت،

بگین اون مث زنده ها نبود یه مرده بود فقط همین
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 16:04
+3
alifabregas
alifabregas
بزرگ تر که شدم
داستانی خواهم نوشت که کلاغ هایش قصه ببافند
و
آدمها را به هم برسانند...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/11 - 20:41
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
عجب رسمیه...رسم زمونه...قصه ی برگو...باد خزونه
میرن آدما...از اونا فقط...خاطره هاشون به جا میمونه{-59-}{-60-}
دیدگاه  •   •   •  1392/04/11 - 12:35
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چه حاله خوبیه با تو ...همیشه همنفس باشم
منو گم می کنی تا من... تو آغوش تو پیدا شم
تو این احساسو می فهمی...منو تنها نمیذاری
بگو این قصه رویا نیست ...بگو حال منو داری
دیدگاه  •   •   •  1392/04/11 - 11:38
+3
saman
saman
حوا ، یک سیب تو را به فرش رساند
یک سیب نیوتن را به عرش
من که دو سیب میکشم کجای قصه ام ؟

من قیلون موخوام اغا{-16-}
دیدگاه  •   •   •  1392/04/9 - 17:40
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ