ronak
این لحظه ها دلم تکیه کردن میخواهد...
به یک آغوش!!
آغوش بی پروا!!
که زنانه هایم را به او بسپارم...
آغوشی که برای همیشه ازآن او باشم...
تا ته ٍ هستی..
ronak
تلخ میگذرد…
این روزها را میگویم
که قرار است از تو …
که آرام جان لحظه هایم بوده ای
برای دلم
یک انسان معمولی بسازم!
ronak
عبور یعنی:
لحظه هایی که میروی...
سالهایی که میمانم...
*elnaz* *
چه لحظه دردآوريه، اون لحظه که میپرسه: خوبی؟ بغض تو گلوت میپیچه ... 5 خط تایپ میكني، ولی به جای enter ... همه رو پاک ميكني و مينويسي: ... خوبم مرسی تو خوبی؟
reza
باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟
آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟
من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ...
مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟
روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است
ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟
من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم
رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟
ای غریبه با شکوه و دلخوشی
همسرای خنده های باصفایم میشوی؟
بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی
با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟
نقش
نقش پایی مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو، با فریادِ موجی سینه سا!
آن که یک دم، بر وجود من گواهی داده بود،
از سر انکار، می پرسید: کو؟ کی؟ کِی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم
از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها:
این جهان: دریا، زمان: چون موج، ما: مانند نقش،
لحظه ای مهمانِ این هستی دِهِ هستی رُبا!
یا سبک پروازتر از نقش، مانند حباب،
بر تلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!
باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست.
فرق بسیار است بین نقش ما، با نقش پا.
فرق بسیار است بین جان انسان و حباب
هر دو بر بادند، اما کارشان از هم جدا
مردمانی جانِ خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانشان در تار و پود جانِ ما!
مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!
هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید، نقش بر جا ماندنی
تا چو جانِ خود جهان هم جاودان دارد تو را!
(فریدون [!])